کبود

جز اولین افرادی بود که گفتم بهش نمیتونم اعتماد کنم...که گفتم از خواستن بی اندازه نوجوونی تا هفده سالگی.

گفت تو حیفی...تو میتونی خوبی بیافرینی...دوباره اعتماد کن.

و من به یک آن دیدم انتهای این قصه رو...

تمام.

قلبم رو مطمئن کن با یک نشانه...

گفت فرض کن تو یک سرزمینی...یک کشور...دوست دارم به تو ورود کنم.

من؟... همه چی رو جا گذشتم و به کنج عزلت خودم پناه آوردم.

او خدای بزرگیست، آدمهای قصه هاش رو آروم و متین سر راه همدیگه میذاره، باید ایمان داشته باشم، باید...

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، بود؟

چیزایی تموم میشن...و تو توی ذهنت میبینی که زخمی ، شکسته و تنها، دو زانو نشسته ای روی زمین و داری تکه های خودت رو از اطراف جمع میکنی. 

_ غمگینی؟ 

+بی شک

_ درمانده و عاجز؟

+ بی شک

_دلزده و ناامید؟

+ بی شک

_ به چشم خویشتن دیده ای که جانت می رود؟

+ بی شک

.

.

.

دوباره بلند میشی و روی پاهای خودت می ایستی؟

+ بی شک....


پ.ن: شما هستید،  و همین مرا بس که شما ورطه ی خالی قلبم رو تا ابد پر میکنید... بی نهایت آبی




Do not win it, Just earn it...

جمله مال سریال گریز آناتومیه، نامهربان بعد از مدت ها شروع کرد به حرف زدن، و من باز مثل همیشه نشون دادم که علاقه ای به حرف زدن ندارم...چرا زندگی این شکلیه؟ چرا آدمای درست خیلی کم سر راه هم قرار میگیرن؟ برای من که تا امروز زندگی اینطوری گذشته...مقاله رو فرستادم برای ریویو دوباره، میم داره میره هلند و فک میکنم در نهایت میره همونجا....من اما همه ی امیدم به آبی اون بالاست و اسکالرشیپای آلمان...



و حواسش نبود که دنیا با اوست

_ پسرای خانه علم عاقل تر شدن، دخترها هم...امروز کلا روز عاقلی بود، چقدر دلم میخواد همشون رو بغل کنم، بدم میاد گاهی از خودم که محبتم کم میاد براشون.

_ از یه سری اتفاقای مهم زندگیم پرش میکنم، مثل همین مورد آخر که  دکترای مکانیک داره.

_ رگ خواب رو ببینید...اونوقت شاید بشه روی مردانگیتون قسم خورد.


آبی عمیق و آرام من...دل غمینم دست شما.