پانزدهمین روز...

بهم پیام داده فاطمه جان ایمان تو سرمایه ی تو هست، دکترا و ادامه تحصیل مهم هست اما ایمان تو نشون دهنده ی شخصیت توست....کل هفت سال تحصیلم تو ایران به وجود همچین استادی توی زندگیم می ارزید...


سر حجاب و مذهب با سوپروایزرم یه کم به مشکل برخوردم و داره بهونه میاره که فاند نده بهم...از همه عجیب تر اینکه به هر کی این مسأله رو میگم تعجب می‌کنه که تو قلب اروپا همچین اتفاقی در حال جریانه...ولی من توکلم به خداست...سپردم به خودش...


ایرانی های اینجا رو چندان دوست نداشتم راستش...خاله زنک ترین شکل ممکن رو پیدا کردن...در عین حال، به خاطر جلسه ی قرآن رفتم پیششون که اتفاقا حال روحم رو خوب کرد اما بعد جلسه حرفاشون در مورد مد و فشن و ساعت رولکس طلا و ....بود که متاسفانه حالم رو بد کرد.


نمازم رو میرم تو آفیس خانم ایرانی که یه طبقه باهام فاصله داره میخونم...دلم میخواد شجاعت این رو هم پیدا کنم که نمازم رو توی آفیس خودم و جلوی هم اتاقی های خودم بخونم...


پ.ن: شما خدای منی...شما خدای بی اندازه بزرگ منی...تو آغوشم میگیری؟

یازدهمین روز

امروز موندم خونه، یه آقایی اومد سینک اتاقم و لامپشو درست کرد، وقتی میخواست بره، بهش سیب تعارف کردم، بعدم توضیح دادم ایرانیا رسم دارن وقتی یکی بهشون کمک میکنه بهش میوه یا شیرینی تعارف میکنن به عنوان تشکر.


پریشب هم ز دعوتم کرد خونشون و بهم ماکارونی داد...ز دختر به شدت خوب و مهربونیه که از قبل اومدن باهاش آشنا شدم....فوق العاده خوب...حیف که از بچه های فرصته و داره برمیگرده ایران...


فردا میرم دانشگاه...باید کار کنم، نباید عقب بمونم....از همه مهمتر فردا با استادم حرف میزنم....توکل به خودش...


فردا تولدشه...کادوی تولدش ولی امروز به دستش رسید، پیام داد تو فرستادی؟ حتی میل اینکه بگم "آره" رو هم نداشتم... فقط یه گل فرستادم...از حماقت خودم بیزارم...از ایران اومدم بیرون...ولی قبل اومدن براش کادوی تولد سفارش دادم...میدونم به خاطر این کارام دوستم نداری...ولی دلم میخواست محترم بمونه برام، به ازای روزای معدود خوبی که کذشت...


پ.ن: انگار سر گذاشته باشم روی دامن مامان،آروم آروم اشک بریزم...چشمامو میبندم....تو که هستی....تو که همیشه هستی...


تعطیلات آخر هفته

عادت نکردم به اختلاف زمانی....یهو پیام میدم و یکی رو از خواب بیدار میکنم...امروز اینجا طوفان بود، نون نداشتم و نتونستم برم بیرون چیزی بگیرم...فردا میرم توی اتاق دانشگاهم مستقر میشم و از اونجا کار میکنم....پنجشنبه استادم رو میبینم، میخوام در مورد مسائل مالی باهاش شفاف حرف بزنم...امیدوارم به خیر بگذره...توکل به خودش....


چرا کارای احمقانه میکنم؟


پ.ن: شگفت زده میشم که چرا تا این اندازه بخشنده ای؟...شب های غربت...توی آغوش امن تو...

هفتمین روز...‌

اتفاقات سریع در جریانه...باید روی زبان انگلیسیم کار کنم، دوست ندارم فقط مفهوم رو منتقل کنم...دوست دارم به درستی و با لهجه ی درست حرف بزنم، دیشب برای اولین بار رفتم بار...راستش مجبور شدم، و یه مهمونی بود به مناسبت معرفی من به اعضای گروه...برای همین مجبور شدم برم، قبلش حسابی استرس داشتم، اما راستش اصلا شرایط عذاب آوری نبود و حتی خیلی راحت بودم، پائولا دختر دانمارکی گروه و یوفا دختر چینی گروه بنظر برخورد صمیمی و گرمی داشتن، البته نباید زود قضاوت کنم و باید زمان بدم به روابطم...یه پسر ایرانی هم مثل من تو گروه دعوت شده بود، نگران بودم ازون ایرانی هایی باشه که قراره حسابی با هم دچار مشکل بشیم...ولی خدا رو شکر به شدت پسر آروم و مودب و قابل احترامی بود....بی اندازه خدا رو شکر....اگه مسائل مالیم حل بشه...فقط میمونه بحث درسم...

کمی از خودتون بگین...


پ.ن: صبح با صدای نیایش پرنده های اینجا از خواب بیدار میشم...درست مثل خونه...ممنونم بزرگ زندگیم...

که اگر نبود لطف تو....

روز اول یه ساعت توی بارون با حدود 48 کیلو بار تو خیابونای اینجا گم شدم....تصور کنین یه دختر با یه کوله هشت کیلویی رو دوشم و دو تا چمدون بزرگ تو دستام...که به سختی روی زمین گل آلود اینجا راه می رفتم، دسترسی به اینترنت نداشتم و نقشه مسیر رو هم بلد نبودم، حتی توی خیابون کسی نبود که ازش بپرسم کدوم سمتی برم، در واقع به خاطر راهسازی خیابون کنار خونم رو بسته بودن و از بدشانسی من مجبور شدم یه ایستگاه زودتر پیاده بشم...و خلاصه همه چیز دست به دست هم داد تا یه ساعت به شکل ناخوشایندی بگذره....تو اون یه ساعت دو بار خواستم بزنم زیر گریه!!! ولی به خودم گفتم حق نداری گریه کنی و نباید اجازه بدی روز اولت با اشک و آه گره بخوره....به هر سختی بود رسیدم به خونه...دو ساعت وقت داشتم تا مسئول ساختمان بیاد و کلیدو بهم تحویل بده، واسه همین نشستم توی لابی، اول از همه یه مرد اندونزیایی اومد جلو و باهام صحبت کرد، بعد هم بهم یه بسته نون با کاهو داد و گفت ما یکشنبه ها اینجا مواد غذایی مجانی میدیم و میتونی بیای بگیری، بعد هم عجیب ترین اتفاق افتاد، یه پسر مراکشی اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن و بعد چند تا جمله گفت ازت خوشم اومده!!!! من با چشای گرد شده نگاش کردم و گفتم من واقعا انتظار نداشتم تو اولین روزی که میرسم اینجا همچین مکالمه ای داشته باشم...بلند زد زیر خنده و گفت خیلی خوش شانسی...بعد هم گفت من نمیخوام اذیتت کنم الان و فکر کنم نباید وارد حریمت بشم چندان برای همین لطفا شمارتو بده بهم تا راتباطمون قطع نشه و ، خلاصه چون من هنوز سیم کارت نداشتم، در نهایت شمارشو فرستاد به ایمیلم و گفت که حتما بهم پیام بده....


سه فوریه رفتم دانشگاه و برای اولین بار استادم رو دیدمش...تا دیدمش دستشو آورد جلو و من عذرخواهی کردم ازش و گفتم به خاطر اسلام نمیتونم دست بدم، کامل متوجه شدم که شوکه شد....بعد از یه کم حرف زدن، گفت تو اولین ایرانی ای هستی که باهام دست ندادی، و این اصلا خوب نیست، بعد هم رفت سراغ این که تو باید اینجا بری بار، پارتی، مشروب رو امتحان کنی...حسابی باید با مردم و فرهنگ اینجا یکی بشی و خوش بگذرونی....و من هی چشام گرد و گردتر میشد، آخه شنیده بودم اینجا اساتید نباید وارد این مساثل بشن....به هر حال بعد ازون داشنگاه رو بهم نشون داده و از تاریخ جاهای مختلفش گفت...قسمت بامزه شخصیتش این بود که خیلی به جزییات من توجه کرد...ازم پرسید کیف به این بزرگی واسه چی آوردی و چیا توش داری! یا دو جا نفس عمیق کشیدم، ازم پرسید چرا همچین نفسی کشیدی! کمی هم شیطنت داشت و جاهایی که باید از راهرو یا دری رد میشدیم...خم میشد و با حرکت دست میگفت اول تو برو....بامزه بود ازین جهات، ولی امیدوارم سر قضیه مذهب با هم به مشکل برنخوریم...


دیروز هم رفتم منشی گروه رو دیدم که یه پیرزن مهربون بود و کلی بهم راهنمایی داد....


زیاد حرف زدم، ولی دلم خواست اولین تجربه هام رو اینجا ثبت کنم....آبیگرام....باورت میشه بالاخره شد؟...


پ.ن:اینجام...میدونم اگر خواست تو و نگاه تو نبود من اینجا نبودم...تو قلبم بمون....همیشه تو قلبم بمون...تا روزی که خاک میشم تو قلبم بمون....آبی بیکران زندگیم...