بریده ای از شب

این روزها که پنج شنبه ها شوق فردای تعطیل رو به دلم نمیارن و به جاش جمعه ها نوید دو روز تعطیل رو میدن، کمتر به تو فکر میکنم اما امروز بی آنکه حواسم به پنج شنبه بودن باشه، از صبح توی ذهنم چهار زانو نشستی...به سمت راست اتاق میرم و کودکی و عصرهای پنج شنبه ی زمستان که دو تایی توی رختخواب گرم و نرم و فیلم های شبکه دو رو میدیدیم از جلوی چشم هام رژه میره، به سمت چپ اتاق میرم و با صدای نرم و ظریف همراه با لبخندت از خواب عصرگاهی نوجوانی بیدارم میکنی تا جودی ابوت ببینم...با نگاه به آسمان نیمه ابری حوالی ساعت سه و نیم عصر که نرم نرمک رو به تاریکیه، حمد و سوره ی این پنجشنبه رو رهسپار سنگ مزار خاکستریت در شهری دور میکنم و میدونم که نسبت به ده سال گذشته، ده سال به هم نزدیک تر شدیم...


پ.ن: قسم به روز و شب...که پروردگارت هرگز با تو وداع نکرده است....

گل مورد

قبلترها حس میکردم کنج اتاقم تنهام که تنها بودم واقعا...اما تنهاییش فرق داشت با الان، پشت در اتاق اگرچه نه همیشه، اما صدای زمزمشون، دلنگرانی و محبت بی دریغ و گاهی نابلدشون جاری و باقی بود مثل گل همیشه مورد...اما حالا پشت در اتاق به اصطلاح خانه ام، خالی خالی جریان داره...

پیام داده که گذشته هم همچین تحفه ای نبود...و من فکر میکنم چطور کلمه ها میتونن انقدر تیز و برنده بشن که از فاصله ی هزار هزار کیلومتری وقتی عصر دوشنبه نشستی توی تخت، خودت رو زخمی و خونین توی یه کارزار نابرابر ببینی؟

باید بنشینم به طراحی و به بعد فکر نکنم...به خیلی بعد فکر نکنم...حال رو دریابم و گاهی از پشت گوشی قربان صدقه شان برم و وقتی میگن پس کی زندگی؟ نگاه مختصری به آسمان بندازم و بگم تا او هست، زندگی هست، عشق هست، آبی هست...

هر وقت کار خوبی انجام میدادم، میگفت الهی گل مورد بشی...و من که هزار بار میپرسیدم گل مورد یعنی چه؟ و او که هزار بار لبخند می زد و میگفت گل مورد، گل همیشه سبزه...الهی همیشه سبز باشی...


پ.ن: خودت رو دریغ نکن از این نابلد راه...


داکتر شیتز

امروز رفتم به یه کلینیک برای فضاهای مربوط به پروژم، از شب قبل استرس داشتم که برخورد پزشکی که باهاش قرار ملاقات گذاشتم چه جوریه، تا ساعت سه خوابم‌نبرد و صبح زود بیدار شدم، چون کلینیک یه کم دور بود...پزشک فوق العاده ای بود و چقدر از پروژه خوشش اومد و چه اندازه شیفته معماری ایران بود، از قبل اسمم رو سرچ کرده بود و در موردم میدونست، بهش‌گفتم نگران بودم که تو این موقعیت‌ نتونم وقت‌ملاقات بگیرم، گفت اتفاقا رئیس بیمارستان موافق نبوده تو این شرایط کووید بیای، ولی من باهاش صحبت کردم که امروز تعطیله و خیلی بیمار ندارم و خودم همه جا همراهیت میکنم....از برخورد مردم پرسید و از اینکه چطوری گذرم‌به اینجا افتاده...بی اندازه روزم رو ساخت برخورد مهربان و صمیمیش....و در نهایت تاکید کرد نتیجه ی کار رو باهاش شریک بشم و به امید روزی که توی ایران من میزبانش باشم...ذوقم از این ملاقات بیش از اینها بود اما خستم برای جزئیات و مفصل گویی ازش...در نهایت چشمهام که یه ماهی میشد کدر بودن، پر شدن از برق شادی


پ.ن: آهنگ هام رو میشنوم توی پیاده روی ها و به داشتنت می بالم...

روزمره ها

گفتند، خندیدند، عکس های رنگیشان را شریک شدند، سفرهای عجیب و غریبشان لابلای کوه های پر از برف ،دشت های سرسبز، ساحل دوبای! را نشان دادند...

تنها نقطه تاثربرانگیز زندگیشون، اونجایی بود که استادم تصویری از هواپیما رو نشون داد و گفت حیف که امسال کمتر سفر رفتیم، و کمتر با سرزمین های جدید آشنا شدیم...گرچه همگی رنج های تلخی دارن شبیه باقی آدمها...اما انگار خاور میانه رنج روی رنجه...و من توی ذهنم مدام با خودم کلنجار رفتم، که چقدر جغرافیای غریب خاورمیانه ما رو متمایز می کنه از باقی دنیا...

با همه ی مشکلات، شهر در رنگ ها و نورهای کریسمس قلب آدمی رو نرم میکنه...


پ.ن: کنج امن آغوشت...

ارکیده ها...

کوتاه و  مختصر...قراره برای کریسمس زوم میتینگ داشته باشیم و یه سلکشن ده تایی عکس از بهترین لحظات 2020 رو با بقیه شریک بشیم، همینطور کوکی بپزیم که من در این قسمت هیچ نظری ندارم!


اینگرید برام سوپ گیاهی درست کرد و استادم دسر گیاهی رو از رستوران گرفت و ضمن تشکر از برنامه ای که من داشتم براشون، خواستن این برنامه ی ناهار دسته جمعی رو هر ازچندگاهی انجام بدیم همگی...


پروژم گاهی خوب و گاهی کند و گنگ پیش میره...نمیدونم....توکل به خودش


پ.ن: کمتر به آسمان نگاه میکنم...