بریده ای از شب

این روزها که پنج شنبه ها شوق فردای تعطیل رو به دلم نمیارن و به جاش جمعه ها نوید دو روز تعطیل رو میدن، کمتر به تو فکر میکنم اما امروز بی آنکه حواسم به پنج شنبه بودن باشه، از صبح توی ذهنم چهار زانو نشستی...به سمت راست اتاق میرم و کودکی و عصرهای پنج شنبه ی زمستان که دو تایی توی رختخواب گرم و نرم و فیلم های شبکه دو رو میدیدیم از جلوی چشم هام رژه میره، به سمت چپ اتاق میرم و با صدای نرم و ظریف همراه با لبخندت از خواب عصرگاهی نوجوانی بیدارم میکنی تا جودی ابوت ببینم...با نگاه به آسمان نیمه ابری حوالی ساعت سه و نیم عصر که نرم نرمک رو به تاریکیه، حمد و سوره ی این پنجشنبه رو رهسپار سنگ مزار خاکستریت در شهری دور میکنم و میدونم که نسبت به ده سال گذشته، ده سال به هم نزدیک تر شدیم...


پ.ن: قسم به روز و شب...که پروردگارت هرگز با تو وداع نکرده است....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.