بالا و پایین زندگی

دعوتم کرد به خانه ی گرم و صمیمیش...فرشته ی این شهره برام...در بدو ورود گفت برام گل آوردی؟ گفتم بلی...گفت منم میخواستم عذرخواهی کنم که تولدت یادم رفت...و کادوهای تولدمو داد....میون کادوهاش یه فرشته ی نگهبانه...قرار شد بذارمشش بالای سرم تا مواظبم باشه :)


وقت رفتن تشکر کردم ازش، برای محبتی که این ده ماه بی دریغ برام داشته...گفت میدونی مردم این شهر همیشه اخم دارنف اما تو هر بار صبح با لبخند در اتاقمو باز میکنی و سلام میکنی...غرق نور شدم با حرفش...


در مورد سوپروایزرم گفت که فاطمه "گ" خیلی با دانشجوهاش سخت گیرو محکم برخورد میکنه اما همیشه من پشت سر نظرشو در مورد بچه ها می پرسم...در مورد تو جمعه گفت که خیلی ایده های عالی ای داری و هر بار سوپرایزش میکنی....


نیمه شب زنگ زد...عصبانی بود شاید هم مست...من دراز کشیده بودم و چراغ ها خاموش بود، صورتم معلوم نبود، اولش سعی کردم توضیح بدم، اما از یه جای به بعد ساکت شدم و آروم و بی صدا با هر حرفش اشک ریختم...قرار بود برم ببینمش...قرار بود مرداد ببینمش...یه هفته زندگی...چی شد که به اینجا رسیدم؟...


 بیام سر خاکت... وقتی مامان زیر سایه ی درخت بالای سرت داره کتاب دعا میخونه، سرمو بذارم روی پاش و کنارت چند وجب بالاتر دراز بکشم روی خاک و به آسمون آبی از پشت برگای درخت نگاه کنم....


پ.ن: که اگر بخشنده و مهربان نبودی....

متولد 1400

دیروز متولد شدم...کادوی تولدی که از منچستر رسید به دستم...و کادوی تولدی که میم ریخت به حساب آمازونم تا باهاش جورابای رنگی بخرم...دقت کرده بود که یه بار  گفتم  به جورابای رنگی علاقه دارم...و پیام های تبریک از ایران...


چقدر شلوغه این روزهام...


پ.ن:  این دخترک سی و دو ساله رو با فکرهای کودکانش ببخش...

نگارش روزها

دوز اول واکسن رو زدم، مدرنا...ولی نمیتونم خوشحال باشم...تا وقتی ایران تو اون وضعیته، نمیتونم خوشحال باشم....

یه روز با پ و دو تا دوست آلمانیش رفتیم هایکینگ...برای اولین بار بعد از هشت ماه از شهر خارج شدم و یه جورایی از خونم خارج شدم....خوب بود، یکی از دوستای آلمانیش خیلیییی پسر خوبیه و اصلا شبیه آلمانیا نیست!

فردا اولین کنفرانسمو شرکت میکنم، آمریکاست...امیدوارم فرصتای خوبی رو به روم باز کنه و با آدمایی آشنا بشم که بهم انگیزه بدن برای پیشرفت...

رفتم رجیستر کردم دکتر و قرصامو دوباره گرفتم!! چند روز اول اصلا بهم نساخت، اما نرم نرمک دوباره دارم حس میکنم که رو به بهبودم...

با میم بیشتر رفاقت میکنم...خیلی بامعرفته اما بهش گفتم که روی من حساب نکنه برای دوست دختر و ....فعلا که رفتارش بیشتر رفاقت گون بوده...


بعدنوشت: ظهری استادم پیام داد تولدت مبارک! با چشمای گرد نگاه کردم به پیامش و بعد یادم اومدم که امروز تولد شناسنامه ایم هست! دیدم جای توضیح نداره که بگم تولد واقعیم متفاوته، ازش تشکر کردمف بعد پیام داد که دور و برت دوستات هستن؟! داشتم با میم حرف میزدم و جواب ندادم، در نهایت تماس گرفت که مطمئن باشه تنها نیستم! و منم گفتم آره یه ساعت دیگه خونه ی دوستام دعوتم!!!! حالا باید عکس تولد گیر بیارم که نشونش بدم! برای سال های بعد هم ازین قراره گویا....


پ.ن: بزرگ عزیز زندگیم....