عصر یک روز سرد پاییزی که ابرهای انبوه خاکستری، خورشید را پوشانده بودند و باد سوزناکی میان شاخه های عریان درختان می پیچید، صدای لا اله الا الله اهالی روستا با صدای شیون و زاری چند زن و کودک در هم آمیخته و فضای روستا را در بر گرفته بود.
+ پ.ن. ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
هر روز میام اینجا تا بلکه بتونم چهار کلمه بنویسم برات، ولی این حجم از رخوت و مردگی زبونم رو می بنده و منم صفحه رو می بندم. نمی دونم چته، ولی هرچی که باشه حق نداری این همه بمیری. پاشو جمع کن خودتو فاطمه، داری عادت می کنی به مردن.
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود و لیک به خون جگر شود حافظ
عصر یک روز سرد پاییزی که ابرهای انبوه خاکستری، خورشید را پوشانده بودند و باد سوزناکی میان شاخه های عریان درختان می پیچید، صدای لا اله الا الله اهالی روستا با صدای شیون و زاری چند زن و کودک در هم آمیخته و فضای روستا را در بر گرفته بود.
+ پ.ن.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
شعر بگو...تا همیشه شعر بگو...
هر روز میام اینجا تا بلکه بتونم چهار کلمه بنویسم برات، ولی این حجم از رخوت و مردگی زبونم رو می بنده و منم صفحه رو می بندم.
نمی دونم چته، ولی هرچی که باشه حق نداری این همه بمیری.
پاشو جمع کن خودتو فاطمه، داری عادت می کنی به مردن.
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود و لیک به خون جگر شود
حافظ
علیرضا...برمیگردم با یه حال خوب...قول