تولدها...

امشب دوباره بردیمش روانشناس...به روانشناس گفته از اون روز نکشیده دیگه و یه کار جدید پیدا کرده...آبدارچی یه شرکت....روانشناس گفت دو هفته بهش مهلت بدین...اگه سر این کار موند و تو این دو هفته نکشید و قرصاشو مرتب خورد جای امیدواریه...


امروز تولدش بود....پارسال تو روز تولدش بهم گفت فک کن تو یه کشوری...میخوام فتحت کنم...و من سر همین جمله باهاش دعوا کردم و یه ماه حرف نزدم...میدونم خودخواه بودم...ولی همون روزا تصمیم گرفتم سال بعد این رفتارمو به هر شکلی که شده جبران کنم، حتی اگه باهاش حرف نمی زدم...برای همین دیشب یه تبریک رسمی فرستادم. همین...


پ.ن: تو با منی...هر جا که باشم...تو توی قلب من هستی تا ابد...آبی بی کران زندگیم...و برای هزارمین بار...شکر شکر شکر که دارمت.

کاری نمیشه کرد برای موندنت...

شاید تقصیر غروب جمعست...شاید هم حق داره امروزم که تا این اندازه غمگین باشه.


پسرجان از هفته پیش هر روز مواد مصرف کرده، هر روز....روانشناسش گفت تا چهارشنبه قطعی میگه بهمون که باید بفرستیمش بیمارستان اعصاب و روان تهران یا نه....اینجا مرکزی که نوجوون چهارده ساله رو نگه داره، ندارن....و من بازم به تکرار این سوال میرسم که دنیا چرا این شکلیه؟ چرا یه بچه اونقدر بی پناهه که بارها به من بگه خاله من از هفت سالگی مواد کشیدم، مشروب خوردم، تو چهارده سالگی خلافی نیست که انجام نداده باشم....هوم...بزرگ؟ دنیا چرا این شکلیه؟


حرفای زیادی بینمون زده شد، حرفایی که هیچوقت من رویایی خیالپرداز فکر نمی کردم به کسی بگمشون و یا از کسی بشنومشون...


_ خوشحالم بعد از اون پنج سال دوباره باهات حرف زدم...و خوشحالترم که این یه سال بعد هر بار خداحافظیم، باز اصرار کردی و من بازم حرف زدم... عمیقا خوشحالم که ته این گفتگو اینطوری قشنگه... 

+حیف....خیلی حیف...و اون دنیای خوب .


برام آهنگ یاور همیشه مومن داریوش می فرسته، آهنگ نماز فریدون فروغی، شکایت سوگند، بنگ بنگ نانسی سیناترا، حادثه داریوش و دیشب بعد از یه مدت طولانی سکوت، آهنگ دنیای بعد تو از گروه سون... هر بار با شنیدن آهنگاش گفتم تو شبیه یه عاشق منتظری...و هر بار گفت تو توی هند زندگی می کنی....


_این آهنگا رو به یاد کی میشنوی؟ این نوشته ها رو برای کی مینویسی؟ ...

+هیچ کس.... 


+ میخوام یه چیز احمقانه بگم بهت، یه چیز به شدت احمقانه و حتی هندی...من به داشتن فرزند هیچچچچچ باوری ندارم، حتی قبولش ندارم،  اما حس خوبیه تو مادر بشی، توی اون دنیای خوب...دوست دارم یه چیز زنده ی مشترک با تو رو...

و چقدر سرد و بی رحم بودم در مقابل این حرف.... و چه اندازه از درون درد کشیدم بعد شنیدن این حرف.


پ.ن: شما حواست هست به هممون...شما حواست هست...

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند...

اتفاقات با سرعت عجیبی رد حال افتادنه این حوالی...برای مدت حدود نه ماه، همه چیز روی دور کند و بسیار آرومی بود...اما حالا همه چیز به نحو عجیب و غیر قابل باوری در حال تغییره.


پ.ن: هر جا که احساس خطر می کنم، احساس ترس، احساس تکرار روزایی که گذشت....دستم رو میذارم رو قلبم و میگم افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد...

دعا....