نوزدهم رمضان

دیشب قرآن به سر گذاشتم، کنار برج کلیسا....

دارم یاد میگیرم که بی نیاز باشم، بی نیاز به دوست داشته شدن، بی نیاز به در آغوش کشیده شدن، بی نیاز به بوسیده شدن...یعنی شدنیه؟...

بشین روی پروپوزالت کار کن دختر....یا بخواب، یا فیلم ببین....ولی به این چیزا فکر نکن...باشه؟ 


پ.ن: کنج خلوتم پر ز بودنت....

Sheer relief

این روزها مود ثابتی ندارم، گذار از غم به شادی و از شادی به غم به چشم بر هم زدنی اتفاق می افته...اما توی تاریخ که نگاه میکنم، شکلی از مود غمگینم رو همیشه با خود داشته ام...آن شکل غمگین، ساکت، نگاه به روی زمین که توی مکث هایی طولانی خیره به آسمان میشود، حتی توی شش سالگی و دوران مهد هم این مود غمگین رو با خودم داشته ام....توی دوران ارشد، قبل از اینکه سین به خاطر همگروه بودن با نامهربان ازم بیزار بشه، بهم میگفت عجیبی تو، تنها کسی که توی کلاس طرح یه گوشه میشینه و هشت ساعت تمام با کسی حرف نمیزنه، به هیچ کس نگاه نمیکنه و غرق کاغذاش میشه، تویی...توی دوران کارشناسی هم استاد شین همین رو بهم میگفت، یه روز که به خاطر سرماخوردگی کلاس طرح رو نرفته بودم، جلسه ی بعد بهم گفت: عجیب جای خالی سکوتت و حضور بی توجهت به بقیه ی آدمها گوشه ی کلاس رو به دیوار، توی این کلاس حس میشه...وقتی اون مود غمگین ساکتم میاد سراغم، میتونم ساعت های طولانی یه گوشه بنشینم، غرق کاغذها و یا هر چیز غیر انسانی بشم و فکر کنم و فکر...

سال پیش کنار خاک سرد گل پنبه جان، معلم پنجم دبستانم رو دیدم، خندید بهمو گفت فاطمه تو هنوزم همون دخترک پنجم دبستانی که وقت حل مساله های ریاضی چشماش برق می زنه...از معدود وقتایی که از ته دل ذوق میشم و چشام برق میزنه زمانیه که چیزی رو فهمیدم و کشف کردم...حالا خواه مساله ی ریاضی باشه، خواه فهمیدن حس ناب یه شعر، خواه درک ذکاوت و خلاقیت یک معمار و خواه فهم داستان عجیب یک بنا....

این روزها وقتی توی این تنهایی و انزوا و سختی، به فهم و کشف و خوانش جدیدی از معماری میرسم، جای خالی کسی رو حس میکنم که برق چشمام و ذوق ته دلم رو باهاش قسمت کنم...


پ.ن: میدونم روزای بی شماری ناسپاس میشم...اما اون لحظاتی که شکرگذارم، بی نهایت بار به پای زندگیم بنویسشون...مثل امشب...

غم هزار ساله...

دیشب خواب دیدم انگشتری که ف برام از نجف آورده بود افتاده زمین و شکسته، نگینش یه طرف، رکابش یه طرف...توی خواب ناراحت شدم، رفتم نگین و رکابش از رو زمین برداشتم و گذاشتم توی جیبم...صبح که از خواب بیدار شدم خواستم باشی تا از خوابم بگم...تا صدقه کنار بذاری و بگی خیره...


پ.ن: نگاهت میکنم وقت دلتنگی...نگاهم میکنی وقت دلتنگیم؟...

two green friends

امروز هان برام یه گلدان آورد...دختر مهربونیه، 22 سالشه، هشت سال از من کوچیکتره! هیچوقت فکر نمیکردم با یک 22 ساله بتونم این شکل از دوستی رو داشته باشم...شاید چون پدر و مادرش از هم جدا شدن و بعد هم از خونه بیرونش کردن به نوعی، زیادی زود بزرگ شده و قد سی ساله ها می فهمه...من رو با فرهنگ این کشور آشنا کرده...تنها کسی که توی قرنطینه دیدمش از نزدیک بارها و بارها...دختر دوست داشتنی...من هم براش از ایران و فرهنگ ایرانی میگم...از قسمت های خوبمون البته...براش حلوا درست کردم و کلی دوست داشت، دفعه بعد قرار شد قیمه بادمجون درست کنم به ورژن گیاهی...حالا با گلدان هان دو تا دوست سبز روی میز اتاقم جا خوش کردن...اولی رو خودم خریدم برای نوروزم...


منتظر فیدبک استادم هستم روی پروپوزال...همچنان از برنامه چند ماه پیش رو بی خبرم و حتی دلم نمیخواد بهش فکر کنم، فعلا همه ی تمرکزمو گذاشتم روی پروپوزالم....


پ.ن: و دعای آنکس که با تو راز گوید مستجاب است....


fighting spirit

یک نوع مقاومت برای نوشتن، مقاومت برای ابراز حس ها، مقاومت برای گفتن از همه ی اتفاقات سختی که در حال گذره...دندوناشو به هم فشار داد، چشماشو بست و فکر کرد فردا باید قوی تر بجنگه...


عنوان رو پائولاین بهم گفت...خیلی منو نمیشناسه ولی اعتقاد داره روحیم جنگندست...در ادامه گفت میدونی که ما مردم این کشور معروفیم به راستگویی...یه نشونه برای اینکه قوی بمونم...


هانکه همراهیم کرد برای عوض کردن دوچرخم، گرچه پدرم در اومد تا اون راه طولانی رو رکاب بزنم، و خوردم زمین یه بار و یه بار هم نزدیک بود برم توی دیوار! ولی خب، انگار تا پای جان ایستادم برای تنهایی بزرگ شدن...دوچرخه و تنهایی؟دوچرخه و بزرگ شدن؟بله...خیلی هم به هم مربوطند...


پروپوزالم رو دوباره تغییر میدم، صبح تا دم افطار مینشینم توی تخت، کلمه ها و جمله ها رو پس و پیش میکنم، کتاب میخونم، سرم رو به طور وحشتناک چپاندم توی مقاله ها تا یادم بره گذر روزا...


پ.ن: و شکایت به جانب توست...دهم رمضان