Wash your face girl...

بعد از سه سال...خداحافظی کردم باهاشون...یکی یکی توی آغوش گرفتمشون، بوسیدمشون و آرزوهای خوب بدرقه ی باقی زندگیشون کردم...عجیب بود، خداحافظی غریبانه ای بود...شاید چون آخرین نفر از نسلی بودم که پافشارانه دلش میخواست بهشون کمک کنه، آخرین نفر از نسلی که ایرانی میدونستشون، آخرین نفر از نسلی  که  به جای دل سوزوندن واسشون، سعی کرد تواناییهاشونو ببینه و کمک کنه پرورش بدن استعدادهاشون رو...آخرین نفر از نسلی که به جای تمرکز روی تجاوز و خشمی که توی جامعمون بهشون وارد میشد، روی یادگیری زبانشون تمرکزمی کرد...اما اشتباه میکنم...مطمئنم بازم آدمای خوب و حتی خوبتر سر راهشون قرار میگیره.

قالب وبلاگ رو عوض کردم.... آجر آبی

اولین کروکی که اینجا ثبتش می کنم...حوصله ی ویرایشش  رو ندارم، همون عکسی که مدتها پیش تو گوشی گرفتم، آپلود کردم.

پ.ن: شما حافظ همه ی بچه های دنیایی...و همین بس که همشون رو سپردم به پناه همه ی غریبانگی های این عالم...

شادی چرا رمیده...آتش چرا فسرده

روی تخت کنار پنجره اتاق مهمان نشستم...کاغذ پوستی ها روبرو م...اتودی که از سال اول دانشجویی، نزدیک به دوازده سال، دارمش توی دستمه....طرح خانه ی سپید رو میزنم...همایون داره میخونه رفت آن سوارو با خود یک تار مو نبرده... کاش میتونستم این لحظه رو تا ابد کش بدم...ای وجه از تنهایی رو، این وجه از وجودم رو....


پ.ن: آینده نزدیک متزلزل و لرزانه...توی هاله ی غبار گم و ناپیدا...اما من شما رو دارم آبی ابدی....

پادکست یا پینترست

خیلی نتونستم با روانپزشک حرف بزنم، از قبل این رو میدونستم که قرار نیست تو یه جلسه وجه پررنگی از خودم رو نشون بدم...دو تا مشکل سطحی رو گفتم، در عرض پونزده دقیقه، گفت افسردگی دارم و قرص داد، البته که این رو خودم میدونستم...ولی به عنوان اولین قدم برای نوازش روح و روانم، بدک نبود...


گوش دادن به پادکست رو شروع کردم، قبل خواب...برای گریز از فکر و خیال ها...و همچنین به عنوان یه جایگزین بهتر برای ماده مخدر قبلی(اینستا)...البته بین پادکست و پینترست شک دارم که کدوم جایگزین بهترین.


اردیبهشت داره قد می‌کشه و من تمام ذوقم...


پ.ن: نشود فاش کسی آنچه میان من و توست...

اوایل سی

گذشته، به ویژه کودکی، چه تاثیرات عجیبی که روی تمام دوره های زندگی نمیگذاره....همه ی اون اتفاقات، همه ی اون گریه ها، همه ی اون جیغ ها...گرچه خاموش و خفته، اما آتش زیر خاکستر...


هاری نداشت...آنفولانزا داشت، شاید اصلا آنفولانزا گرفت که برم کلینیک دکتر، روی میزش کتاب آیلتس ببینم، و بگم اگه کتابای کمبریج رو میخواد من دارم، میتونم امانت بدم بهش...چون کتاب به شدت گرون شده...دکتر یه پسر بسیار ساکت، خجالتی و باهوش تو تشخیصش از خراسانه، نمیدونم چرا اینجاست، ولی کاملا مشخصه که شرایط مالی سختی رو میگذرونه،کلینیکش حتی پنکه نداشت... جمعه که کلینیک نبود و پیشوکو رو بردم دم خونش تا آمپولشو بزنه، متوجه شدم تو زیرزمین نمور یه خونه قدیمی تنها زندگی می کنه....واقعا تاسف باره این وضعی که مملکتمون توشه و بیش از هر قشری جووناش دارن آسیب میبینن، به هر حال فک کردم با امانت کتابای کمبریج اینطوری شاید بشه کمکی کرد بهش...گرچه خودم به شدت زمین گیر این مملکت شدم، ولی خوشحال میشم بتونم ذره ای به کسی که میخواد بره کمک کنم...البته کسی که بدونم به تمام معنا تلاش میکنه بره دنبال استعدادهاش...نه کسی که صرف تنبلی میخواد از شرایط فرار کنه و یا بقیه رو موظف میدونه که از تجربه هاشون در اختیارش بذارن.


به میم پیام دادم که فقط ادای وظیفه کنم و تولدشو تبریک بگم....مثل همیشه شروع کرد به غر زدن از اوضاعش...به شدت بیزارم از آدمایی که فک میکنن بقیه اوضاع خوبی دارن...و یا از بدبختیاشون میگن تا بقیه مبادا بهشون حسادت کنن اونم آدمی مثل من. باورم نمیشه میم یه زمانی دوست صمیم بود...چقدر عجیبه واقعا...خوشحالم براش که رفته از ایران و داره آرزوهاشو دنبال می کنه و متاسفم براش که رفتنش باعث شد اینطوری خط بخوره از زندگیم.


دومین باریه که اینستا رو دی اکتیو می کنم....اما اینبار روی دی اکتیو موندنم پافشاری کردم، و الان بعد حدود یه ماه و نیم به شدت خوشحالم ازین قضیه...به شدت ازین حجم آدمای کات شده از زندگیم وسکوتی که به جای بودنشون، نشسته، خرسندم...تنها دلم برای صفحات معماری و عکسای معناگرا تنگ شده بود، که اونم با وجود پینترست جبران شد. از عکاسی های خودمم یه آرشیو درست کردم...شاید روزی نمایشگاه زدم، میدونم که در حد نمایشگاه هست، اینو از بازخوردای اینستا متوجه شدم.


دوباره دستم گرم شده و خطوط کروکیام قوی...چقدر راضیم از رشته ای که خوندم و بازم میخوام بخونم و بیش ازون، چقدر از خودم راضیم که توی این رشته میتونم پیشرفت کنم...حتی توی این اوضاع آشفته بازار....شاید یکی از کروکیام رو اینجا بذارم یه دفعه.


طراحی یه خونه دیگه بهم پیشنهاد شد تو اصفهان...کنار یاد گرفتن چیزای جدید، همیشه طرح زدن و ساختن تونسته افسردگیم رو به شدت کمرنگ کنه.


یه بار بهش گفتم you reshape me like a butterfly origami....یه طور ناخوشایند عوضم کردی...ناراحت شد خیلی....اما هیچوقت قسمت اول آهنگ رو بهش نگفتم ...you show me everything my heart is capable of


نمیدونم چرا این همه اشتباه می کنم و تصمیمای اشتباه میگیرم، شاید زمانی هایی که باید اشتباه می کردم، زیادی درست بودم و الان اون حجم از اشتباه ناکرده تو  وجودم تلنبار شده...اما میدونم عجیب بخشندست.


پ.ن: چندان مطمئن نیستم که زندگی توی دور فراز یا فرودشه....اما میدونم به خوب کسی سپردمش...