شبیه ده سال پیش

سر گذاشتن روی خاک تو....

خبر شوکه کننده دو و نیم نیمه شب

شاید دیگه ننویسم اینجا، شاید کوچ کنم یه جای دیگه، شاید هم مطالبم رو رمزدار کنم...هر چی بشه علیرضا و الهام عزیزم، بی خبر نمیذارمتون.


اینکه حس میکنم داری اینجا رو میخونی، فقط غمگینم میکنه...دیگه آدم قابل اعتمادی نیستی آقای همساده.


فعلا باید از غم دیشب بگذرم...نذاری بیشتر از سه روز بشه فاطمه ها...


پ.ن: و کی جز تو رنج دیشب تا امروزم رو دید؟...ممنون از نوازش ها


بعد نوشت: مرور اینجا...اولین پستم که از استاد آلمانی گفتم، همین استادی که الان دارم باهاش کار میکنم، مرور دوست داشتن نامهربان، مرور مهاجرتم، مرور دوستیم با میم، مرور بزرگ شدن تیله، مرور تولد تیله دوم، مرور طراحی و ساخت اردیبهشت...سخته دل کندن...مخصوصا تو پاییز...مخصوصا وقتی شجریان گوش میدی...مخصوصا حالا که از دیشب صدای بارون پشت پنجره میاد...مخصوصا حالا که از دوست داشتن ناامیدم...

Fernweh

امروز کانی از کودکی همسرش گفت که توی بچگی پدر و مادرش دیگه نخواستنش و اون با مادربزرگش زندگی کرده تا یازده سالگی و بعد ازون پیش عمش زندگی کرده...نمیدونم چی شد ولی برای اولین بار از این گفتم که از ده تا بیست و یک سالگی با گل پنبه جان زندگی کردم...سکوت کردن همشون...


 پنجشنبست و به تو فکر میکنم...ده سال گذشت یعنی؟ ده ساله ندیدمت؟ ده سال نزدیک تر شدیم؟...


فاطمه...حواست هست؟


ازشون کلمه هایی که توی فارسی براشون هیچ معادلی نداریم یاد گرفتم...مثلا کلمه ای هست که مخالف  homesicknessهست...Fernweh یعنی اشتیاق شدید برای ترک روابط , مکان های آشنا و کشف سرزمین های جدید...غم انگیزانه وصف حال این روزای مردم ایران...


پ.ن: گاهی فک میکنم چقدر ناسپاس بودم همیشه...چقدر ناسپاسم هنوز هم...ببخش.