کوتاه...شبیه رد نور از پس پرده ای که با نسیمی نازک کنار می رود

چند روز دیگه سه ساله میشی...محرم قبلی پنج ساله بود که رهاش کردم، حالا اما نمیدونم تو تا کجا قراره با من بیای...


امشب دل امانم رو برده...


flowers of war...به درد روزهای غمگین نمیخوره، اما دوستش داشتم بسیار...خواستین ببینین


پ.ن: به قلب های رقیق و لطیف مان نگاه می کنی؟...



غذای ایرانی

برای تولد منشی گروه قرار شد من با دختر چینی گروه دسر درست کنیم،با خجالت بسیار! راحت ترین چیزی که میتونستم درست کنم رو انتخاب کردم، حلوا! خلاصه تولد برگزار شد و حلوا خوردند و خیلی خوششون نیومد به غیر از کانی و اینگرید عشق که هر دو رسپیش رو گرفتن ازم....حالا بعد مدتی غذا خوردن توی رستوران و سفارش دادن غذای گیاهی، چند دفعست خودم غذا درست میکنم و میبرم به همراهی بقیه میخورم....بس که غذاهاشون بی مزه بود، مجبور شدم خودم غذا درست کنم! القصه...هر بار که در ظرف غدام رو باز میکردم، بوی غذام دلبری ها می کرد و همه میپرسیدن چیه....دیگه تصمیم گرفتم یه بار براشون رسپی چند تا غذای ایرانی بفرستم تا از میونشون انتخاب کنن و یکی رو براشون بپزم و ببرم دانشگاه...فعلا که اینگرید و کانی شاد و خوشحالن از این برنامه ی مفرح دختر ایرانی گروه...-


چند شب خواب میبینم با مامان و گل پنبه جان میام پیشتون...


قراره کارای خفن بکنم برای پروژم....توکل به خودت


میدونم که اونجا اوضاع خوب نیست، این رو هر بار با مامان بابا یا خواهر و تیله ها حرف زدم از توی کلمه کلمشون فهمیدم اما چیزی که نمیدونم اینه که چه کاری از دستم برمیاد....تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که دامن نزنم به ناامیدی...


پ.ن: خوبه که هستین....آبی بیکران زندگیم

شب های روشن

وایسادم یه گوشه و دارم با دقت مواد یه کیک رو چک میکنم، اولین کیکی هست که میخوام بخرم از اینجا، همینطور که مدت های طولانی در حال چک کردن مواد که به زبان سوم هست(نه انگلیسی و نه فارسی!) هستم ناگهان مردی میاد جلو و یه چیزی میگه، نگاهش میکنم، لحنش عصبانی نیست، اول آروم میشم که سر دعوا نداره و بعد میگم میشه انگلیسی حرف بزنی، باز جملش رو تکرار میکنه و من میگم متوجه نمیشم، پسر بور همراهش به انگلیسی میگه این خوک داره....متوجه میشم منظورش اینه که ژلاتین خوک داره، ازشون تشکر میکنم، کیک رو میذارم سر جاش و با حسرت به کیک ها نگاه میکنم، مرد که حالا از دور میبینه نگاه حسرت بار منو، با پسرش برمیگرده، یه کیک برمیداره و پسرش میگه این خوک نداره، و من با ذوق بسیار ازشون تشکر میکنم...شاد و خوشحال به خونه برمیگردم، کیکم رو با چای روبروی  منظره با آسمانی بینظیر میخورم و لبخند میزنم به قشنگی های دنیا با همه ی تفاوت هاش....


پ.ن: به کی پناه بیاریم؟...

عصر بارانی شهر

شلوغ بود...تولد منشی گروه برگزار شد، ارائه دادم به استادم، با یولیا آشنا شدم که دختر آلمانی ماه گروهه ولی متاسفانه تو یه شهر دیگست و خیلی دیر به دیر میبینمش، مایا که دانشجوی پست داک اینجاست گریه کرد از برخورد نژادپرستانه مردم اینجا، کارولینا اون یکی دختر آلمانی گروهه که مشخصا از من خوشش نمیاد، کانی و انگرید عشقن....و مردم این شهر...عده ای نژادپرست....چه میشه گفت....دیروز غم گرفتم برای سال های پیش رو...الانم غم منو گرفته...و در نهایت باید این سختی‌ها رو تحمل کنم برای هدفم...


نمیدونم چرا مدام برمیگردم به گذشته، به روزایی که وقت دلتنگی به خاک گل پنبه جان سر میزدم، وقتی مامان داشت قرآن میخوند، سرم رو میذاشتم روی پای مامان و به آسمون پیدا و پنهان از لابلای برگای درخت سبز که بالای مزار ریشه دوونده بود، خیره میشدم.


دیشب فیلم ایرانی بنفشه آفریقایی دیدم...دوست داشتم


خوبین؟


پ.ن: قویتر شدم نسبت به گذشته، اما نه خیلی، هنوز هم در بعضی موقعیت ها راحت میشکنم...اونوقت شکسته و غمدیده به دامن تو پناه میارم...مبادا درها رو ببندی به روم...