یکسر خاکستری

نمیدونم این حجم از اندوه که یه باره قلبم رو محاصره میکنه از کجا ناشی میشه شاید هم میدونم و ترجیح میدوم ندونستن رو انتخاب کنم، ولی میم درست میگه...این روزا گزینه ی خوبی برای اندوه و ناامیدی نیست.


امروز طوفان شد.


پ.ن: ربنا لا تحملنا ما لا طاقه لنا به....تنهام نذار.

سال هفتاد...اصفهان

رفتم اصفهان برای طراحی اون پروژه مسکونی، فعلا هنوز چندان راضی نیستم از طرحم، ولی خب دارم خیالپردازی میکنم در موردش

 روز دوم توی اصفهان بالاخره میل ادیتور اومد و مقاله اکسپت شد...واقعا ممنونم ازت بزرگ...من تنها و سخت این راه رو اومدم و تو توی لحظه به لحظم بودی.


بعد از اینکه نتیجه مقاله رو به مرد عزیز زندگیم گفتم بهم گفت بشین باهات حرف دارم...بعد از کمی درددل، وصیت نامه ای که قبل از عمل جراحی آخر نوشته بود رو داد دستم تا بخونم...تو اون لحظه فقط بغض کردم و گفتم نمیخوام ببینم، اصرار کرد و یه نگاه کوتاه انداختم، بخش زیادی از اموالش رو به اسم فرزندان خواهر و برادر کرده بود، بدون هیچ سهمی برای تنها فرزند خودش و من تلخ شدم و تلخ هستم بعد از گذشت این چند روز.


روز سوم رفتیم سر قبر علامه مجلسی، قبلش از حاجت گرفتن از علامه برام گفت وبعد ازون برای اولین بار در طول عمر معمار بودنم مسجد جامع اصفهان رو دیدم و چقدر حس کردن اون فضا و عظمتش برام لذت بخش بود...قطعا بارها و بارها باید برگردم به اون فضا و مسخ سکوتی که توی سلول های خاکستریم تزریق میشه بشم.


پ.ن: بزرگ من...بزرگ من...بزرگ من....دستم رو بگیر...هوای نفسم رو دور کن به سال نوری...عاقبت به خیرم کن...و منتظرم همچنان... 

شمایی که مخاطب مجازی

دوباره آرام آرام میپذیرم که درد دل آدمی را بیدار میکند.


پ.ن: چیزی بنویسید...

در وصف نوروز

بی شک ننوشتن در دسته خطرناک ترین و مهلک ترین سم های کشنده زندگی من قرار داره...بله..بنویس دخترجان...بنویس .


برای اسکالرشیپا اقدام کردم و باز ته دلم خالیه...مقاله هم دیسیژن پندینگه...بابا دیسیژنتونو بگین کشتین منو، فقط خواهشا دیسیژن قشنگی باشه:)


و همچنان منتظرم معجزه ای رخ بده و نامهربان باز حرف بزنه و اون آدم عجیب و غریب نباشه و به خاطر دوست داشتن من کامل عوض بشه...درست که از فکر کردن به این موضوع قلبم درد میاد، ولی در عین حال از ضعیف بودن خودم به شدت عصبانی میشم. 


پ.ن1: قلبی که مثل قبل نیست...


پ.ن 2: ساعت دقیقا سه و بیست و دو دقیقه بامداده و من به تنها چیزی که فک میکنم اینه:

باید عاشق بشم...باید اجازه بدم به خودم که عاشق بشم...نتیجه گیری عجولانه نیمه شبه؟ خب باشه... مهم اینه که نتیجه گیریه قشنگیه، فرصت نداری دختر جان...بجنب، عاشق شو و بجنگ...