بی شک ننوشتن در دسته خطرناک ترین و مهلک ترین سم های کشنده زندگی من قرار داره...بله..بنویس دخترجان...بنویس .
برای اسکالرشیپا اقدام کردم و باز ته دلم خالیه...مقاله هم دیسیژن پندینگه...بابا دیسیژنتونو بگین کشتین منو، فقط خواهشا دیسیژن قشنگی باشه:)
و همچنان منتظرم معجزه ای رخ بده و نامهربان باز حرف بزنه و اون آدم عجیب و غریب نباشه و به خاطر دوست داشتن من کامل عوض بشه...درست که از فکر کردن به این موضوع قلبم درد میاد، ولی در عین حال از ضعیف بودن خودم به شدت عصبانی میشم.
پ.ن1: قلبی که مثل قبل نیست...
پ.ن 2: ساعت دقیقا سه و بیست و دو دقیقه بامداده و من به تنها چیزی که فک میکنم اینه:
باید عاشق بشم...باید اجازه بدم به خودم که عاشق بشم...نتیجه گیری عجولانه نیمه شبه؟ خب باشه... مهم اینه که نتیجه گیریه قشنگیه، فرصت نداری دختر جان...بجنب، عاشق شو و بجنگ...