پیشوکو

شاید گربم هاری گرفته باشه، سه روزه یه حال اسفناکی داره، نه میتونم نزدیکش بشم چندان، نه دلم میاد نادیدش بگیرم، اگه تا شش روز دیگه بمیره قطعا هاریه و خودمم باید برم واکسن بزنم، امروز دوباره تلاش میکنم بگیرمشو  ببرمش دکتر...از یه چیز مطمئنم، اگه هاری داشته باشه، دیگه هیچ گربه ای رو نگه نمیدارم ازین به بعد...منی که نه سال پیش قید نگهداری گربه رو زدم و پارسال با دیدن یه بچه گربه که وضعیت ناجوری داشت، دوباره دلم به رحم اومد.... بد شد.

یه چیزی بگم آروم و قایمکی بهت آبی گرام؟ نامهربان بزرگترین اشتباه من بود، پاک نمیشه...پاک نمیشه...پاک نمیشه.


پ.ن: تنها آبی ابدی زندگیم....

تا بعد

فردا میرم پیش روانپزشک، بی اندازه نیاز دارم که با روح و روانم مهربونتر باشم و پرونده چندین ماجرا از کودکی تا امروز رو برای همیشه ببندم.


دوباره این روزا یاد گل پنبه جان زندگیمم....نه سال گذشت...چه جوری دووم آوردم نه سال نبودنش رو؟ آدمی به طور موذیانه ای قویه...حتی اون زمانی که فکر می کنه ضعیفه هم قویه...


پ.ن: فاستجب...فاستجب...فاستجب...

سی سالگی به روایت آینه

محکم بغلش کردمو گفتم...قوی شو دوباره دختر، این زندگی واسه آدمای ضعیف جا نداره.

محکم بغلش کردمو گفتم... تا میتونی برقص وسط این میدون جنگ.

محکم بغلش کردمو گفتم .... تنهات نمیذارم....تنهات نمی ذاره.

خندید... آروم و رنجور... اما خندید.


بهش نگاه میکنم توی همون بک گراند همیشگی...اما کسی میبینم که گوشه ای زیر سایه یه درخت تنومند نشسته، به زخم هاش نگاه می‌کنه و یادش نمیاد این خرده شیشه ها کی تو تنش فرورفته، اصلا چرا هنوز این خرده شیشه ها توی تنش هستن، از پی کدوم حادثه این همه خرده شیشه تو تنش جا مونده...و بعد  از یه مدت طولانی خیره موندن به زخم هاش، آروم آروم شروع می کنه به در آوردن خرده شیشه ها از تنش...وسط همین حالت منگ و گیج... مطمئنه زخم هاش خوب میشن، مطمئنه از بعضی زخم هاش هیچ ردی باقی نمی مونه، مطمئنه برای درمان رد عمیق بعضی زخماش همه ی تلاششو می کنه...مطمئنه نمی ذاره بعضی زخماش کاری تر بشن...

بی اندازه این تصویر و این آدم  رو ستایش می کنم.


بعد از نه روز....سلام بر سی.


پ.ن: املأ قلبی بالیقین...

 و تو چه می دانی...شاید موعدش نزدیک باشد...

و او که به شدت کافیست...

نامدی...نامدی...جانا...دیر شد.

بعید میدونم از ح چیزی گفته باشم....

لابلای درگیری های عجیب غریب این مدت، یه روز  پیام داد و  گفت که خوشش میاد ازم... ح پسر آرومیه که پدرش و برادرشو تو نوجوونی از دست داده و مامانش بعد از یه مدت دوباره ازدواج میکنه و الان تنها تو این شهر زندگی می کنه، از معلما و پسرای واقعا دلسوز خانه علمه...ولی من هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم و  به عنوان یه همکار باهاش در ارتباط خیلی محدود بودم. از همون اول گفتم نه، اصرار کرد، باز گفتم نه...و بعد بار دوم نه شنیدن، تماس گرفت که بیاد خواستگاری! این رفتارش رو گذاشتم به پای احترام همراه با خجالتش و نابلدیش چون هیچ روحیه ی لطیفی کنارش نیست که راهنماییش کنه. این بار دلم نیمد که باز صراحتا بگم نه، و وقتی پیام داد که اجازه بده ازین طریق بیشتر با هم آشنا بشیم، گفتم بریم بیرون تا ببینم حرف حسابت چیه!

محل قرار رو نزدیک بافت قدیمی شهر گذاشت، وقتی رسیدم با دستپاچگی گفت به خاطر رشتت گفتم اینجا همو ببینیم و از عکسای اینستات حس کردم به این بناها علاقه داری...یه لحظه به این فکر کردم که تا چه اندازه دنبال شناختنم بوده این مدت و اینکه از رصد عکسای اینستام به این نتیجه رسیده که کنار مسجد جامع شهر که بی اندازه عاشقشم، قرار بذاره... همه ی این فکرها یه حس حسرت توی من زنده کرد و کمی دلم رو نرم کرد در مواجهه و گفتگو باهاش...با هم حرف زدیم، و از علاقش گفت و از دلیل چرایی نه گفتنم پرسید...براش توضیح دادم و به شدت احساس کردم چقدر ازون دست پسرای شکننده با روح لطیفه...دم آخر گفت یعنی هیچ راهی نیست؟ در جواب تنها نگاهش کردم همراه با تاسف...شاید هم ناراحتی عمیق....

 البته نذاشتم حس کنه که بهش بی توجه بودم و  به رفتارای توی خانه علمش نقد کردم  و گفتم اینقدر پسر مظلوم و ساکتی نباش...کمی خودخواه باش و اجازه نده بقیه از این خوب بودنت استفاده های نابه جا کنن...حتی بهش گفتم اونقدر پسر خوبی هستی که اگه بخوای  یکی از دخترای خانه علم رو که خیلی قبولش دارم، معرفی میکنم بهت...البته که از قبل میدونستم اون دختره یه علاقه ی پنهانی به ح داره و اگه ح اونقدر تنها نبود، به هیچ وجه، به هیچ وجه این کارو نمی کردم. 

در نهایت خوشحالم ازین بابت که خداحافظیمون با لبخند و یه حس سبک خوب همراه بود.


پ.ن: می آیند...می روند...می آیند...می روند...اما تو...درست اونجا که  فروغ میگه: زندگی گر هزار باره بود...بار دیگر تو...بار دیگر تو....بار دیگر تو.

روزگار غریبیست نازنین

 می شد شبیه خیلی های دیگه با نگاه هر کسی از ظن خود شد یار من.... ماجرای مرموز و عجیب کشتن آدمی به واسطه ی آدم دیگه  رو شرح و بسط داد....

اما ترجیح بر اینه از لحظه ای بنویسم که دیشب نزدیک اذان صبح، وقتی نگاه به آسمان بود و ناگفته ها خفته در عمیق ترین لایه های پنهان دل.... بعد از نزدیک به یازده سال... گذر شهاب سنگی در ظلمات شب اتفاق افتاد.


پ.ن:ای آبی ابدی... ما را با همه ی زشتی هامان ...در آغوش خود تنگ بفشارید.