سی سالگی به روایت آینه

محکم بغلش کردمو گفتم...قوی شو دوباره دختر، این زندگی واسه آدمای ضعیف جا نداره.

محکم بغلش کردمو گفتم... تا میتونی برقص وسط این میدون جنگ.

محکم بغلش کردمو گفتم .... تنهات نمیذارم....تنهات نمی ذاره.

خندید... آروم و رنجور... اما خندید.


بهش نگاه میکنم توی همون بک گراند همیشگی...اما کسی میبینم که گوشه ای زیر سایه یه درخت تنومند نشسته، به زخم هاش نگاه می‌کنه و یادش نمیاد این خرده شیشه ها کی تو تنش فرورفته، اصلا چرا هنوز این خرده شیشه ها توی تنش هستن، از پی کدوم حادثه این همه خرده شیشه تو تنش جا مونده...و بعد  از یه مدت طولانی خیره موندن به زخم هاش، آروم آروم شروع می کنه به در آوردن خرده شیشه ها از تنش...وسط همین حالت منگ و گیج... مطمئنه زخم هاش خوب میشن، مطمئنه از بعضی زخم هاش هیچ ردی باقی نمی مونه، مطمئنه برای درمان رد عمیق بعضی زخماش همه ی تلاششو می کنه...مطمئنه نمی ذاره بعضی زخماش کاری تر بشن...

بی اندازه این تصویر و این آدم  رو ستایش می کنم.


بعد از نه روز....سلام بر سی.


پ.ن: املأ قلبی بالیقین...

 و تو چه می دانی...شاید موعدش نزدیک باشد...

و او که به شدت کافیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.