ماجرا کم کن...

هیچ نتوان گفت...جز برای تو...



نظرات 6 + ارسال نظر
در بازوان جمعه 20 خرداد 1401 ساعت 01:17

فاطمه و علیرضای عزیزم سلام
من خوبم و دلم تنگ شده بود برای اینجا

اینجا شبیه قبل نیست، ولی به شوق تو و علیرضا گاهی سر می زنم...خوبه که خوبی الهام عزیز

علیرضا چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 02:03

چشم، میگم از خودم.

خبری از الهام نیست انگار.
اگه شماره ای چیزی ازش داری پیگیرش شو.

علیرضا پنج‌شنبه 5 خرداد 1401 ساعت 02:52

اگه خیلی خوبه که بودم و هستم، پس یادت باشه که بودم و هستم. یادت باشه که هستم تا بشنومت و بخونمت، هر روز و هر روز و هر روز.
و مهمترین چیز اینه که زندگی کنی. پس زندگی کن.

میدونم...تو این سال ها بامعرفت ترین بودی....میدونم...ولی شاید زندگی همینه علیرضا...همین رخوت و سکوت بعد طوفان ها...
از خودت بگو رفیق...

الهام...میای این طرفا؟

علیرضا دوشنبه 2 خرداد 1401 ساعت 02:43

چقد خوب که حرف زدی. دیگه این که از این به بعد بازم حرف بزن باهام.
چه خوب که خودت متوجه بزرگ شدنت شدی. خیلی وقت بود که منتظر بودم اینجوری ببینمت. اما یه جوری نشه که بزرگ شدنت همیشه با سکوت همراه بشه. حرف بزن بازم. مهمه برام که تاکید می کنم.

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد
مولوی

+ الهام! خوبی؟

شاید مثل قبل بشه همه چی، شایدم سکوت ادامه دار بشه،نمیدونم، شایدم نمیخوام بدونم، فعلا نمیخوام بدونم، اما یه چیزی فراموشم نمیشه هیچوقت...خیلی خوبه که بودی و خیلی خوبه که هستی

الهام خوبی؟

علیرضا سه‌شنبه 27 اردیبهشت 1401 ساعت 01:39

نمی دونم چی بگم.
این روزا انگار خیلی از خودم دور شدم، از چیزی که می خواستم باشم، از چیزی که باید باشم.
زمان می گذره و من از خودم دورتر و دورتر میشم. زمان از دست میره و من انگار توش گم میشم.
همه چیز به تدریج از بین میره. انگار که اسیر یه زوال تدریجی شدم.
البته که من آدم تسلیم شدن نیستم، دیگه نیستم. بودم ولی دیگه نیستم. هرجوری که هست به مسیر ادامه میدم. ولی خب ...

کاش تو هم حرف می زدی. سکوتت دلگیرم می کنه فاطمه. کاش حرف می زدی...

میدونی علیرضا...همین جمله من آدم تسلیم شدن نیستم چقدر قلبمو قوی میکنه...منم دیگه آدم تسلیم شدن نیستم...یه لحظه حس کردم من و تو با هم بزرگ شدیم...تو بیشتر بزرگ شدن منو دیدی و من خیلی کمتر....اما همین یه جملت یعنی خیلی بزرگتر شدیم...همین که من سکوت می کنم یعنی خیلی بزرگتر شدم....این چند ماه پر بود از ماجرا...مثل همه ی ماه های قبلش...و من اگه فاطمه ی قبل بودم لابد یه پست غم انگیز می ذاشتم و کمی غصه می خوردم...اما بزرگ شدم که سکوت کردم...بزرگ شدم که ناب ترین تجربه های تلخمو با این جا شریک نشدم...با هیچ کی شریک نشدم...و بزرگ شدی که با وجود دور افتادن از خودت دیگه آدم تسلیم شدن نیستی... خوبه که یکی بود این چند سال که باهاش بزرگ شدم...

این همه حرف زدم...دیگه چی ؟...

علیرضا پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 02:31

دیگه داشتم نگرانت می شدم.

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی

راستی، سلام!

سلام علیرضا، خوبم، و ساکت و آروم...
بگو از همه ی حرفا، مشتاقم به شنیدن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.