عاشقانه ای لطیف

چندان حوصله ی نوشتن ندارم مثل قبل، ولی شاید با نوشتن سعی میکنم چیزایی رو به خودم یادآوری کنم و حتی چنگ زدنم بهشون قوی تر بشه.

آیلتزو که ثبت نام کردم پولو که دادم نوشته بود علی الحساب، و دو روز بعدش میل موسسه اومد که ازین به بعد آزمون آیلتزم با ارز آزاد حساب میشه، و در نتیجه در چشم به هم زدنی دوبرابرو نیم شد هزینه آزمون، که باید بپردازم....استاد زبانم گفت حالا که اینطوری شده بنظرم بیا برو آزمونتو عقب بنداز تا مطمئن باشی از نمره ی بالا...احتمالا آزمون چهار آبانو شرکت کنم.

امروز میل سفارت آلمان اومد...برای سی سپتامبر...میدونم خیلیا منتظر این میلن...با توجه به اینکه سیستم وقت دهی آلمان بسیار طولانی شده الان، حدود 30 ماه...و من در کمال ناباوری مجبورم کنسلش کنم.


پ.ن1: چه یافت آنکه تو را گم کرد...و چه گم کرد آنکه تو را یافت.... به وقت عاشقانه ی لطیف عرفه.

پ.ن 2: یادم نیست کی این اتودو زدم ولی کپی از یه اثره، لابلای مرتب کردن کاغذا و مقاله هام  امروزدیدمش.


خم شو اما ...نشکن.

 بعد از حدود یه ماه پیام داده و کتاب "از حال بد به حال خوب" رو معرفی میکنه...برای بار هزارم از خودم میپرسم چرا دنیا این شکلیه؟ هوم آقای استاد؟ چرا دنیا این شکلیه؟

درخت توی باغچه شکوفه داده...وسط تابستون، وسط کویر، وسط بی آبی....دو تا شکوفه داده....قوی بمون فاطمه...فقط قوی بمون.

نادیده بگیرین این سطح از ناامیدی و تلخی رو...من میخندم تو دنیای واقعی، زیاد میخندم، یکی از همون آدم های همیشه خندانم که بنظر بیش از اندازه برای این زندگی سرخوشه.


پ.ن: دست میذارم رو قلبم...دور دور دور....اما هستی...هنوز هستی....بمون، بمون، بمون...این انسان معاصر تنها رو... تنها نذار.


chance favors only the prepared mind

یه آهنگ بفرستم واست؟ دیوونه ی شعرش میشی... یه جاش میگه: مهاجر همیشه با سفر رفیق، بگو بگو که مقصدت کجاست؟... قشنگه، نه؟

امشب آزمون آیلتس ثبت نام کردم برای هفت مهر...حالا هم آزمون زبان هست، هم مقاله، هم سه تا پروپوزال و هم یه دختر خسته...

اتفاقات این اطراف قشنگ نیست...از مرگ دختری که هم سن من بود و دو تا بچه داشت تا دل شکستگی  و دلتنگی آدمهایی که نباید...و کاهی  سکوت موثرترین روشه .


پ.ن: عنوان از لویی پاستوره، تو یکی از متنای کمبریج 9 خوندمش....دو سال و نیم پیش بهش باور داشتم و الان هم....امید به حضرت آبی



چهره ی آبی تو پیدا نیست...

شنیده بود

"دوستت دارم"

و یک نیمه شب

 ناگهان بال های کوچ اش را برید

و ریشه های نحیفش را 

در سرزمین های دوست داشتن چهره ای آبی

 برای ابد کاشت.


به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد...

دیشب نشستم به مرور همین چند ماهی که اینجا ثبتشون کردم، واقعا آدمیزاد موجود عجیبیه، آرزوهاش گم میشه، هدفاش عوض می شه، فراموشی میگیره، دوست داشتنش دستخوش تغییر میشه، و بعد خودش فکر میکنه همون آدم قبله...

نامهربان اصرار میکنه...مدام اصرار میکنه به حرف زدن...و این به شدت منو ناراحت می کنه و عصبی...دوباره دارم شک میکنم، فعلا تنها جوابی که شنیده سکوت بوده...اما نمیدونم تا کی این سکوت محکم و پابرجا میمونه.

زنگ زدم به کوچک دور، تا صدامو شنید زد زیر گریه...نزدیک به چهار دقیقه هق هق کرد و در نهایت در جواب اصرار من که چرا گریه میکنی آخه،گفت: میخوامت...نمیدونم چرا ناخودآگاه لبخند زدم و توی سرم پیچید این اندازه از خواسته شدن رو قرار نیست هیچ زمان دیگه ای تجربه کنی  فاطمه...پس بچسبش...محکم بچسبش...کوچک دور هفت سالشه، تنها خواهرزاده دور دور دور.

یه استاد هلندی دیگه پروپوزال خواسته بود، واسش فرستادم، ایراد گرفت و ازم خواست دوباره ریوایز کنم...از یه دانشگاهیه که تو رشته ی من جز رنکای خیلی بالاست، همونطور که قبلا گفتم تصمیم گرفتم دیگه به هیچ کدوم امید نبندم...فقط تلاش کنم و امیدم به حضرت دوست باشه.


پ.ن: میاد اون روز که یه خبر عالی برسه بهم و اینجا ثبتش کنم...گر اعتماد بر الطاف کارساز کنم.