قرن ها فراموشی...

مرا به یاد خواهی آورد...

آنجا که یک نسیم در درخت سیب میپیچد

آنجا که پرندگان کوچ به خواب دم صبح دچار می شوند

آنجا که عطر یک بغل نعناع خاطر ماهی ها را آشفته می کند

از پس قرن ها فراموشی

سرانجام مرا به یاد خواهی آورد...



تنها میان غربت دنیا چه میکنی؟

نشستم کنار تک درختی توی یکی از شمال غرب ترین روستاهای ایران...زل زدم به تنهاییش و فکرهام گاهی نزدیک جنوبی ترین شهر ایران و گاهی توی درسدن، آلبرگ، دلفت و ...درحرکتند.

بی اندازه درگیر گذشته و بی اندازه درگیر آینده ام و از امروزم غافلترین آدم روی زمینم.

پ.ن: مهربان رئوفم...فقیر و خسته...نگاهم به صحن آبیتان...رحمی