نشستم توی لب لوون، دو ماه سخت رو به پایانه...روز دهم محرم فکر کردم خیلی بعیده، اما ممکنه کسی برام نذری بیاره؟بعد یه لبخندی زدم و گفتم امکان نداره، نه کسی اینجا میشناستت، نه آدم مذهبی دور و برت هست، بشین کارتو بکن بچه...دو روز بعد تنها دختر ایرانی ای که اوایل دیده بودمش و آشناییمون در حد سلام و خداحافظ بود، پیام داد کدوم لب کار میکنی؟ میخوام برات نذری بیارم...
پ.ن: بعضی ها خیلی قشنگن...هرچی تو میری اون سمتی...هر چی میری دور میشی که نگاهت نکنن تا بیشتر خجالت نکشی...باز میان دنبالت...عجیب معرفت و محبتشون در کلمه نمی گنجه...قشنگترین قسمت ماجرا اینه....تو نیستن...اما انگار خود توان....
زندگی هم خوبه. منم خوبم.
خودت خوبی؟
خوبم علیرضا...انگار وقتی خوبم باید بیام اینجا و اطلاع بدم....شکر...خوبم
اینم از اقبال منه دیگه. وسط مملکت امام حسین کسی برام نذری نیاورد، اون وقت توی مملکت کفر واسه تو نذری آوردن. بازم خدارو شکر.
پ.ن رو نگرفتم.
یه بیت دیگه از غزل قبلی:
گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
حافظ
نذری ها رو کنار گذاشتن....نگران نباش، می رسه به دستت بالاخره
جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد
خوبی؟زندگی خوبه؟
چه حالب!خدا را شکر عزیزم.