سی وسه ساله شدم....کنار خرابه های روم...وقتی کلزئوم در آغوش گرفته بودم...وقتی تکیه داده بودم به ابلیسک وسط میدان، وقتی به غروب از گنبد جامع فلورانس نگاه می کردم...
پ.ن: نه دوریم و نه نزدیک...اما هستیم...میان رفت و برگشت پرتکرار....شما هنوز هم...و تا همیشه....تنها دارایی من هستین