ببخش ای امن آبی

تصمیم دارم شبیه کسی بنویسم که روزای آخر زندگیشو سپری میکنه، بیش ازون تصمیم دارم شبیه کسی زندگی کنم که روزای آخر زندگیشو سپری می‌کنه ولی چون این مورد به طور عجیبی سخته واسم، فعلا با مورد اول تمرین میکنم....

پس بخونید زین پس نوشته های آبی کسی رو که روزای آخر عمرشو سپری می‌کنه...


پ.ن: قلبم پر از شعف میشه وقتی ثانیه به ثانیه بهت نزدیکتر میشم...

شد یک و بیست و یک دقیقه...

ساعت یک و شش دقیقست

ساعت یک و ده دقیقست

توی فاصله ی همین چهار دقیقه از تلخ ترین جملاتی که مدت های طولانیه تو ذهن و وجودم میگذره نوشتم و به شما و آبی گرام و هیچ کس دیگه ای فکر نکردم....توی دقیقه ی آخر این چهاردقیقه، صورتتون رو وقت خوندن این تلخی ها تو ذهنم تصور کردم، و بدون مکث همه چیو پاک کردم...حق شما و آبی گرام نیست که شریک تلخی های خیلی تاریک وجودم باشین...حق شاید خیلی خیلی بعدهای تیله م...نیست که این اندازه سیاهی وجود خالش رو ببینه، این سیاهی حتی حق بچه های خانه علمم هم نیست که شایدروزگاری گذرشون به نوشته های خاله ی همیشه خندانشون برسه...حق هیچ کس نیست...


خوب باشین...باشه؟


پ.ن: شما خیلی ماهین، میشه رو زخمای هممون، مرهم نور بذارین؟

کمی خواب...

مدتی هست به صورت رسمی خونه ندارم...تا اومدن ویزای مقصد بعدی، مجبورم اینجا بمونم و چون قرارداد خونم رو کنسل کردم، از یکی از دخترای ایرانی اینجا تقاضا کردم میشه برم پیشش یا نه، دختر خوبیه، ولی به هر حال ترجیح میده تنها باشه، برای همین مجبورم صبح تا شب برم بیرون و فقط برای خواب برم خونش، اول تصمیم گرفتم برم آفیس دانشگاه، اینجا دانشگاه ها به طور رسمی باز نشده، باید از روز قبل رزرو کرد تا اجازه بدن بریم، ولی متاسفانه دقیقا کنار آفیس دانشگاهم، دارن ساختمان سازی می کنن، و در عین اینکه کامل لذت میبرم از پروسه ی یادگیری، اما اونقدر سر و صداست که لحظه ای نمیتونم تمرکز کنم و به کارام برسم، در نتیجه دوباره کشون کشون وسایل رو میارم تا تنها کتابخونه عمومی باز شهر، و اونجا از صبح تا شب میشینم مطالعه می کنم و به کارام میرسم...خدا رو شکر روزها اینجا خیلی بلنده و تا ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شب میشه نماز ظهرو عصر خوند، برای همین وقتی برمیگردم خونه دوست ایرانی، هم هنوز هوا روشنه و هم میتونم نمازم رو بخونم...


نگران اوضاع سیاسی، اقتصادی و همینطور مریضی مردمم، اما کاری از دستم برنمیاد...امیدوارم خوب باشین و مواظب خودتون و باقی عزیزانتون باشین.


خسته ام....خیلی خیلی خسته ام... اما پر از سپاس و شکرگذاری ام...


از خودتون بگین...سنگین شده حس اینجا...در بازوان و مخاطب همیشگی آبی گرام....هر دو از خودتون بگین....و هرکسی که ناشناس مخاطب اینجاست....


پ.ن: هوای همه ی آدم ها با شما....

در کوچ کردن حزن....

تا چند روز آینده از این کشور کوچ می کنم...بله، خبری که منتظرش بودم، امروز رسید آبیگرام، یه ماه سختی رو پیش رو دارم، بلاتکلیفی، بی خانمان بودن و کوچ کردن به یه کشور اروپایی دیگه...خسته ام، خیلی خسته، این مسیر رو تنها اومدم و حالا قبل از اینکه کمی ریشه کنم توی این شهر باید باز دل بکنم.... وقتی این خستگی از روح و جسمم دور بشه از چرایی این کوچ و اتفاقات و ناگفته های این شش ماه می گم...


توی آخرین جملاتی که بهم گفت رد زخم جمله ی "خودتو خیلی دست بالا گرفتی" بدجور رو روحم مونده...یه روزی بالاخره بهش میگم رسم خداحافظی این نبود...شاید سال ها بعد.


یه جایی خوندم پست ترین آدما اونایی هستن که اونقدر میمونن تا عاشقشون بشی و بعد رهات  میکنن...


وقتی مست کردن نیمه شب توی کشوری مجاز باشه، ساعت چهار صبح با صدای قاه قاه خنده ای که تو یه ثانیه به فریاد و گریه تبدیل میشه بارها و بارها از خواب با وحشت بیدارت می کنه...خصوصا وقتی خونت نزدیک مرکز شهره، و هوا گرم شده و تو مجبوری توی این کشور بدون کولر و پنکه پنجرت رو باز بذاری


همش تجربست فاطمه...تو این پنج ماه نزدیک به هفت سال بزرگ شدی...همین کلی ارزش داره دختر...


سرم رو گذاشتم روی پاهات، با دست راست که پر شده از لکه های بنفش موهامو نوازش می کنی، پوست دستت بعد دیالیز لعنتی خیلی نازک شده، اونقدر نازک که موهام دستتو می بره، یکی از لکه های بنفش زخم میشه و موهام پر از خون...قوی شدم، نه؟ اما نیستی که ببینی چقدر قوی شدم....


پ.ن: شما به اون بزرگی چطوری توی قلب من که بی اندازه کوچیک شده این روزا جا میشی؟....

پنج شنبه ای دگر...

ترجیح می داد به جای گذراندون یکی از بعدازظهرهای دلگیر سی و یک سالگی توی  غربت این شهر و فکر کردن به گذشته، هفده ساله ای بود در حال چای نوشیدن کنار مادربزرگ توی تالار زیر سایه ی درخت انگور در حالی که آرزوی درس خوندن توی یه کشور اروپایی براش بسیار دور و بعید بود.

آدمی هیچوقت از داشته هاش راضی نیست...

وقتی یه خواننده ای داشته میخوند: دل دروغ نیست راسه راسه....هر چی هم از این آهنگا گوش میدم نمیشوره ببره...

کمی حرف بزنین...


پ.ن: من برای همه ی داشته ها و نداشته هام شاکرم، عمیقا شاکرم...شما دلتنگی عصر پنجشنبه ای غمگین و تنها رو ببخش....