پنج شنبه ای دگر...

ترجیح می داد به جای گذراندون یکی از بعدازظهرهای دلگیر سی و یک سالگی توی  غربت این شهر و فکر کردن به گذشته، هفده ساله ای بود در حال چای نوشیدن کنار مادربزرگ توی تالار زیر سایه ی درخت انگور در حالی که آرزوی درس خوندن توی یه کشور اروپایی براش بسیار دور و بعید بود.

آدمی هیچوقت از داشته هاش راضی نیست...

وقتی یه خواننده ای داشته میخوند: دل دروغ نیست راسه راسه....هر چی هم از این آهنگا گوش میدم نمیشوره ببره...

کمی حرف بزنین...


پ.ن: من برای همه ی داشته ها و نداشته هام شاکرم، عمیقا شاکرم...شما دلتنگی عصر پنجشنبه ای غمگین و تنها رو ببخش....

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 7 تیر 1399 ساعت 07:37

بله، انسان دردمند، انسان دغدغه مند، انسان مساله دار.

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
حافظ

میدونم خیلی لطف دارین به من. ممنون.

چو درد در تو نبیند...

علیرضا جمعه 6 تیر 1399 ساعت 23:17

چشم باز می کنم. انگار وسط یه تونل طولانی ام که روی سقفش یه ردیف چراغ نصب شده، ولی چراغا تک و توک سالمن. می ترسم. دلم میخواد فرار کنم. ولی از هر دو طرف تا چشم کار میکنه تاریکیه. می ترسم. شروع می کنم به دویدن.

به اتاق گاز فکر می کنم و به اردوگاه کار اجباری. به کوه جنازه فکر می کنم و اینکه جنگ چقدر عجیبه. با وجود این خیلی برام عادی شده دیدن کشتار. انگار یه لذت غریبی ته دلم رسوب می کنه وقتی جنازه می بینم. فکر می کنم آخرش راه نجات بشر چیه؟ سوسیالیسم یا امپریالیسم؟ انگار کارمون از این ایسم ها گذشته.

هرچی می دوم تونل تموم نمیشه. انگار این تاریکی ابدی ته نشین میشه تو چشمام. خسته شدم. از پا میفتم. زل می زنم به چراغ نیم سوز بالا سرم. درد دارم. تو این دنیا درد تنها چیزیه که درست و حسابی می فهممش. دلم یه مسکن قوی می خواد و خواب عمیق بعدش.

چطور بعضی از آدما می تونن انقد دنیا رو قشنگ ببینن؟ چی میشه که مولوی میگه هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست؟ به این فکر می کنم که این آدم چون خودش زیبا بوده هر چیزی که وارد ذهنش می شده هم زیبا به نظر می رسید. ولی چی شد که انقدر زیبا شد؟ عجیب تر اینکه همین آدم با همه بزرگی و زیباییش، بازم ته وجودش یه دردی داشته که لحظه های آخر زندگیش گفته دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد. انگار درد برای انسان خیلی اصیله. اصالت درد!

چشمامو باز می کنم. باید حدودا ساعت ده صبح باشه. روی چمن دامنه کوه دراز کشیدم. صدای آواز پرنده ها میاد و بوی علف و گل. چند تا لکه ابر تو آسمونه و خورشید می تابه، اما نه خیلی تند و تیز. از دور صدای گله گوسفندا و هی هی چوپان رو می شنوم. از جام بلند میشم. یه کش و قوس طولانی به بدنم میدم که ...

چشم باز می کنم. انگار وسط یه تونل طولانی ام که ...

پ.ن.
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
سعدی

از عجیب ترین و عمیق ترین آدمایی که توی زندگی ناچیزم شناختم، دکتر چمران بوده، ندیدمش، تو دوران حیاتش، هم حیات نداشتم، اما تو یه دوره از سخت ترین روزای زندگیم، نور ظریف تاریکی زندگیم بوده...اونجا که از درد گفتین، یادمو مناجاتای دکتر چمران افتاد: درد، دل آدمی را بیدار می کند....پس خوشا دردی که دل آدمی رو بیدار کنه...
وصفتون تاریک شروع شد ولی بی اندازه روشن تموم شد حتی اگه خواستین به تاریکی دوباره وصلش کنین...

امیدوارم با درمانگرتون به جاهای خوبی رسیده باشین، میدونین که هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم، پس بی خبر نذارین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.