خیلی دور خیلی نزدیک

سرم رو گذاشتم روی کاشی های آبی حرمتون، و تنها نگاه می کنم به پرچم بالای گنبد که با اشارات نسیمی در حال حرکته...بی هیچ فکری...بی هیچ حرفی...که شما صبورترین این عالمید در شنیدن دردهای بی درمان...

روز دهم من اینگونه گذشت...در خیالی ترین وجه ممکن...


پ.ن: آشتی؟...