سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات...


دراز کشیدم توی تخت، روبروی پنجره و نگاهم خیره به آبی آسمانت، فکرا و تصاویر بی اندازه از جلو چشام رد میشن، آروم از ذهنم میگذره، یه نشونه، فقط یه نشونه بفرست که هنوز دوستم داری...و ناگهان نزدیک به ده پرنده از روبروی پنجره میگذرن...و چه کسی جز من توی صبح جمعه ی یک پاییز از دیدن این صحنه لبخند به لبش میاد....ممنونم یا رفیق من لا رفیق له...ممنونم بزرگ...ممنونم.


پ.ن: دست او بالای همه ی دست هاست...



او بزرگ همه ی روزهاست...

نمیدونم چند بار دیگه باید نتیجه بگیرم که همه ی زندگی فقط منم و خدای خودم...اما اینو میدونم دیگه اجازه نمیدم کسی خدای منو ازم بگیره.


پ.ن: شبیه کسی که توی مرداب فرو میره و ناگهان دستی از نور از مرداب بیرونش میکشه...توی ذهنم بارها و بارها مرور میکنم این تصویرو....بالاخره اتفاق می افته، بدون شک.

I feel you by Schiller

و بعد یک نیمه شب به اسم schiller برسی و غرق بشی توی نوجوونی، گوشی نوکیایی که عکس ماه پشت زمینش بود و شبها آهنگی با اسم schiller میذاشتی و گوش میدادی باهاش، و وقتی گوشی نوکیا رو توی دانشگاه دزدیدن ازت، این آهنگم پیوست به تاریخ...و بعد حدود چهارده سال بعد، به عکس نوازنده ی آلمانی که اسمشschiller هست خیره بشی و فکر کنی...هومممم...پیر شدی دخترجان! 

سبک آهنگشو نمیدونم چیه و حتی علاقه ای هم ندارم بدونم، ولی یک جور مرموز خوبیه، به درد شب های پاییز من میخوره حداقل، که غرق بشم توی روزهای نوجوونیم که گذشت و خوب گذشت و زود گذشت..., و همین دو روز پیش فهمیدم اسم آهنگ نوجوونیم که شیفتش بودم I feel you بود.


پ.ن: هنوز دستم توی دستتونه...هنوز...

دور دور دور

توام خراب کنی هم تو باشی ام معمار....


پ.ن: محکم بغلش کردمو گفتم ولی آدما تو سکوت، سقوط می کنن...دور شدم.