تو کافر دل نمی بندی....

توی آفیسم...اگه قرار باشه که تموم کنم سه ساله، پنج ماه دیگه وقت دارم تا سابمیت....نهایت سه ماه اکستنشن بگیرم میشه تا آخر 2023...دلتنگ یا دل گرفته یا غمگین...میگردم دنبال دلیل...هر چه بیشتر کند و کو میکنم کمتر می فهمم...وسط گوش دادن به تحلیل داده های دکتر تد گرانده توی یوتیوب، یهو دلم پر میکشه سمت شجریان و تو کافر دل نمیبندی...چهارده رمضانه...پسفردا تفطیلات ایستره...آسمون ابریه...ساعت چهار و نیم عصره...با همین توصیفات تصویر کنین که  از اتاق یکی از معدود آدمای حاضر دپارتمان معماری صدای شجریان میاد...همونجا که با سوز میگه جهان بس فتنه خواهد دید...


پ.ن: نگاهم به آسمونه...مثل همه ی این هفت سالی که گذشت... حواست هست که من خیلی وقته افوض امری ال ا...ام.

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 2 اردیبهشت 1402 ساعت 20:53

اووووه، روشنگری خیلی کلمه بزرگیه. من فقط گپ میزنم با دوستام و اطرافیانم. خب طبیعتا صحبت به مسائلی کشیده میشه که لازمه آدم موضع خودشو اعلام کنه و منم گاهی این کارو انجام میدم و اونجاهایی که احساس می کنم موضع گیری طرف مقابل واپسگراست، سعی می کنم موضعش رو به چالش بکشم. همین.
فاطمه، من از سختی و تلخی و ظلم و استثمار میگم و میگم که باید مبارزه کرد. با شدت و قاطعیت باید مبارزه کرد برای بهبود شرایط و باید مبارزه رو به سمت درستش هم هدایت کرد. این خیلی مهمه. این همون نهاله اس.
خوبم و مراقبم. تو هم حسابی حواست به فاطمه باشه.
اون پ.ن. هم از خودت یاد گرفتم دیگه. تو میگی نگاه به آسمان این آیه برام زنده میشه.

علیرضا تمام این مدت دسترسی من به اینجا محدود بود، نمیدونم مشکل از بلاگ اسکای بود یا چی...به هر حال چندین بار چک کردم و نتونستم وارد بشم و ناراحت بودم که لابد پیام دادی و من نمیتونم جواب بدم، اگه باز هم یه مدت ازم خبری نشد نگران نباش، چون فک میگنم بازم ممگنه پیش بیاد...

حواسم هست، حواست باشه
پ.ن: خوشحالم از بودنت و همین

علیرضا سه‌شنبه 29 فروردین 1402 ساعت 12:42

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

فاطمه! احساس می کنم چقدر دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده و هیچ حرفی هم نمیاد. هر روز میام و میرم، بی هیچ حرفی و بی هیچ نشونه ای. امروز گفتم اسمت رو بگم، ببینم بقیه کلمات خودشون میان یا نه؟
از خودم چی بگم؟ انگار فقط دارم مبارزه می کنم، اول و مهمتر از همه با خودم مبارزه می کنم. به شدت نیاز دارم به جلو رفتن، از نظر فکری، از نظر حسی. به شدت نیاز دارم آدم بشم، بزرگ بشم، رشد کنم. انقد رشد کنم تا میوه بدم.
از طرفی نگران شرایط بیرون از خودم هم هستم، هم نگران و هم امیدوار. تمام تلاشم رو دارم می کنم برای این که دست کم چهار نفر اطراف خودم رو با عقایدی که فکر می کنم درسته آشنا کنم. نگرانم از عواقب تلخ سمت گیری ارتجاعی که انقدر عقب افتاده اس که نهایت آمالش برگشت به نیم قرن قبل و احیای اون وضعیته. امیدوارم به این که اکثریت جامعه، همه زحمتکشان و به خصوص طبقه کارگر منافع خودش رو بشناسه و پرچم رو به دست بگیره. سعی می کنم امیدوار باشم به پیروزی این طبقه پیشرو و مترقی. این درخت پوسیده و فاسد، دیر یا زود فرو می ریزه، مهم اینه که چه جور نهالی رو به جاش بکاریم و امیدوارم که نهال درست رو بکاریم.

عنوانت رو جوری نوشتی که اینجوری خونده میشه:
تو کافر، دل نمی بندی
کاش بین کافر و دل فاصله نمی ذاشتی که معلوم بشه کافردل صفت معشوقه که نقاب زلف رو نمی بنده و این بلا رو سر حافظ میاره.

پ.ن. قد نری تقلب وجهک فی السما

علیرضا، ممنونم ازت...مثل همه ی اون نقطه های تاریک این سالها که اومدی و با شعر روشنشون کردی...برای این پیامت هم ممنونم....
خوشحالم که روشنگری میکنی، اما خواهش میکنم روشنگری تلخ نداشته باش برای اطرافیانت، امیدوار باش و امیدوار کن، از سختی‌ها بگو ولی از تلخی ها نه...و چقدر درست گفتی...کاش نهال درست رو بکاریم، دوره اما دست نیافتنی نه... اگه به جان هم نیافتیم و اختلافات رو بپذیریم...خوب باش و مواظب خودت و اطرافیانت باش ای خیلی رفیق

پ.ن:چرا اشک ریختم با این پینوشتت؟...

فاضله چهارشنبه 16 فروردین 1402 ساعت 18:27 http://golneveshteshgh.blogsky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.