این لحظه که آرومم...

اولش برای خاطر تنهایی ها می نوشتم....بعدتر تبدیل شده بودی به پناه...از یک جایی محض خاطر علیرضا و خواندن شعرهاش...بعد هم الهام به جمعمون اضافه شد...و یک روز طوفان ها شروع شد...یعنی قبلش طوفان نبود؟...که بود...مگه می شد زندگی بی طوفان باشه...اما انگار میل نوشتن ازم گرفته شد...افتادم توی سراشیبی زندگی...که فاطمه ی ااون مسیر رو دوست نداشتم...و نوشتن از فاطمه ای که دوستش نداشتم محال بود...


حالا کجام؟...روزهایی خودم رو دوست دارم و روزهایی نه...اما غرق غرق غرق کارم....توی کشور سومم...با عمیق رضا میانه ی راهم...گاهی دوستش دارم و گاهی فاصله ای به سال نوری بینمون احساس می کنم....گاهی حس می کنم دوستم داره و گاهی به فاصله ی سال نوری ازم دوره...چی میشه تهش؟نمی دونم...چی میشه ته زندگی فاطمه؟...نمیدونم...اما رفتن...همیشه رفتن...


پ.ن: پناهم بده...

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 12:27

آخ، حواسم نبود که گفتی از حافظ:
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او

البته به من باشه که خیامی می کنم فضا رو

به شعر کنی فضا رو کافیه....

علیرضا شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 12:21

احتمالا
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

راضی هستی؟

راضیم....

علیرضا شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 09:58

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می کرد
حافظ

خوبه که زبونم باز شد.
حالا چی میشه ته زندگی؟
یادمه گفته بودی تو از اونایی که نتیجه و مقصد برات مهمه. همینه که تهش برات مهمه. اگه به من باشه که میگم تهش که تمومه دیگه، مهم اینه چجوری زندگی می کنی و از فرصتت چطور استفاده می کنی.

خوبه که زبونت باز شد....ته ته تهش که با هم میریم بهشت، اونجا همو میبینیمبعد من از اون سر بهشت داد میزنم کدومتون علیرضای آبی گرامه؟ بعد تو ازونسر بهشت شروع میکنی یه بیت از حافظ خوندن...هنوز تصمیم نگرفتم چه شعری...بنظرت چه شعری؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.