This is life.

برف میاد، ایمیل استاد بالقوه ی محبوبم میرسه دستم، میگه گرنت گرفته، و باید بارو بندیلمو جمع کنمو آماده ی رفتن بشم، خواهرک توی مصاحبه قبول شده و حتی داره برمیگرده وطن با دختره تیلش، و تو، و تو، و تو رسیده باشی همین حوالی... قشنگ بشه زندگی تو چشم به هم زدنی..درست مثل این چند خط.


پ.ن: سر گذاشتم روی نرده های فلزی روبروی ضریح...خجالت میکشم به سبز ضریحتون نگاه کنم، به جاش زل زدم به سبز فرش زیر پای زائراتون....ته قلبم صدایی میگه: شدنیه... بسپار به حسینم.

weirdo

گاهی میترسم، ترس عجیبی می افته به جانم که نفس کشیدن برام دشوار میشه و حتی خواب آروم رو هم ازم میگیره و کابوس جای اون مینشونه.نمیدونم دقیقا با زندگیم چه میکنم..منی که تا حدودی آنتی سوشال هستم ، چطور دارم به رفتن اون هم به تنهایی فکر میکنم و براش تلاش میکنم؟ از طرف دیگه اگه این رفتن اتفاق نیوفته، چه اتفاقی برای زندگیم میوفته؟آیا کامل دور ازدواج رو خط کشیدم؟آیا تنهایی تا آخر راه منه؟...آخ از این ترس.


Hold my hand even in bright moments....

الهی...نگاهی...

از ز زیارت علی جان برگشته ای هستم که شکستگی های قلبش چند برابر شده اند...



بودن یا نبودن یلدا

مدام باید با خودم مرور کنم؟واتس یور گل بیب؟...اوهوم، شاید تنها چیزی که انگیزه ی از دست رفتم رو دوباره زنده کنه یادآوری هدفم باشه، هدف من از رفتن فرار از این موقعیت نیست که گرچه هیچ چیز این موقعیت برام خوشایند نیست اما هدف من بزرگتر از این حرفاست.

دوباره باید محکم قدم بردارم. حتی اگه  فردا موانع بزرگتری سر راهم بیاد و امیدمو از دست بدم، امروز باید محکم قدم بردارم...باشه که نگاه شما ای بزرگ قدم به قدم من رو همراهی کنه.آمین.


پ.ن: نشانه های آبی تو را از که جویم جز از تو؟