نفس های آخر نود و شش

بزرگ من...توی این حجم انبوه اندوه...ببین منو، بگیر دستم رو...نذار همه ی امیدی که به تو گره خورده، به ناامیدی برسه. 

حرف زدن با نامهربان ااشتباه محضه...فاطمه فاطمه فاطمه...بفهم.


پ.ن: نود و هفت...به هفت مقدست قسم، مهربان باش با ما

بامداد

دقیقا همین الان و این شب زنده داری برای پروپوزال منو برد به دوم راهنمایی، وقتی امتحان جغرافیا داشتم و تا نیمه شب بیدار بودم و مادربزرگی که حوالی دو بامداد بیدار شد، برام غذا آورد، کنارم نشست و با هم گفتیمو خندیدیم و من سیر شدم از همه ی نداشتن ها....روحت شاد عزیز گل پنبه من.

راستی فردا خواهر با تیله میان...تنها و بدون مرد.


پ.ن: راه کجاست؟ بیراهه کجاست؟ دستمونو مبادا رها کنی...

سکون...و امان از سکون اسفند

استادم بهم گفت ببین من دوست دارم که اینو بهت میگم، تو خیلی کله شقییییییی...نمیدونم چرا بلافاصله تصویر نامهربان اومد جلوی چشمم که چهار سال پیش بهم گفت یه دنده و لجبازززز... و حتی بعد چهار سال بازم اینو بهم گفت.


میگه بیا مهاجرتی اقدام کن برا کانادا...بعدم گفت امیدوارم بالاخره کانادا همدیگه رو ببینیم.


پ.ن: دست من و دامان تو...

مکث

استاد آلمانی میل زده و یه سری ایراد گرفته به پروپوزالم، لحن خیلی سردی توی میلش داره، گرچه این لحن یه درمیون تکرار میشه...ولی خب امروز حس کردم شاید این همه وقت الکی خودم رو درگیر این پوزیشن کردم، البته اطرافیانم میگن این لحن سرد ژرمن ها عادیه...امیدوارم اطرافیانم درست بگن.


 نامهربان دنیاش فرسنگ ها از مال من دوره....این رو حداقل تا ده سال آینده باید یادم بمونه.


حس غرق شدن دارم...انگار مدام میرم زیر آب و به سختی برای اینکه نفسم قطع نشه کسی دستم رو میگیره و میکشونتم روی آب و تا دستم رو رها میکنه دوباره عمیق تر فرو میرم توی آب...


پ.ن:  مگه میشه غرق بشه کسی که همه ی امیدش شمایی،  ای آبی بی انتها؟....نمیشه، نه نمیشه...

دختر سفیدبرفی

اومده بودن بازدید، صدای جیغ و خندشون کل ساختمونو برداشته بود، از سالن با میم اومدم بیرون...فهمیدم چند تاییشون متوجهم شدن، یکیشون با یه لبخند فوق العاده اومد جلو و گفت: چقدر حجابتون قشنگه...نگاه کردم به صورتش، سفید برفی ای بود برای خودش، کاملا معلوم بود قبل حرف زدن با من، چادر کش دارشو کشیده بود توی پیشونیش تا موهاشو بپوشونه، آخه موهای فرفریه بورش از زیر چادر زده بودن بیرون...من بعد یه مکث، لبخند زدمو گفتم: عزیزم تو هم خیلی قشنگی با این چادر، دوستاش زدن زیر خنده و رو به من گفتن این همش موهاش بیرونه، الان این شکلی کرده خودشو...به دوستاش با اخم و تخم نگاه انداخت و باز با لبخند قشنگش منو نگاه کرد... آخر کار اومد از بین دوستاش و با صدای بلند گفت خداحافظ.


_ من آدم عکس العمل توی لحظه نیستم، الان مدام به خودم میگم کاش فلان حرفو بهش زده بودم یا فلان کارو کرده بودم...اه.

_همون اندازه که از آدمایی که به دیگران به خاطر حجاب نداشتشون توهین میکنن بیزارم، از آدمایی که حجاب بقیه رو به تمسخر میگیرن هم بیزارم.


پ.ن: تو دلبرانه نشونه های آبیتو سر راه من میذاری...قلبم رو به روی همه ی نشونه هات بینا کن بزرگ من.