تیله هایم

تایپ میشه: هر چه زودتر شماره سریال شناسنامه ات را بفرست، تعجب میکنم این لحن ادبی یهو از کجا پیداش شده، جمله ی بعدی که ساعت ها طول میکشه تا تایپ بشه اینه: خاله جونم، منم تیله مه... و من که ناگهان تمام صورتم لبخند میشه و توی دلم قربان صدقه ی تیله مه.. میرم، کمی هم حسرت می خورم که نمی بینم روزای قد کشیدنش رو، اما بعد به خودم دلداری میدم که تو از سه سالگیش روزای بزرگ شدنو قد کشیدنش رو نمیبینی، توی ذهنم تصور میکنم تیله ی شماره ی دو هم حتما جایی اون پشت صحنه داره با لحن طلبکار پسرانه اش جیغ می کشه...و زندگی در غربت ناگاه رنگ میگیره...

خوشحالم که خاله ی واقعی شما دو تا تیله و خاله ی خیلی الکی بچه های خانه ی علمم، توی همین فکرها و در حال خداحافظی از تیله مه... دلتنگی های پهن شده توی دلم رو جمع میکنم، تا میزنم، یک گوشه ی امن از قلبم زیر مابقی دلتنگی ها، می ذارمشون و دوباره خواندن مقاله رو از سر میگیرم.


پ.ن: ممنونم آبی بزرگ از یادآوری خوشبختی های  زندگی وقتی غرق روزمرگی ها میشم.

ای شادمانی یعقوب از بازگشت یوسف...

هر بار که رفتم خرید و گل فروشیای اینجا رو دیدم، دلم میخواست یه دسته رز هلندی بخرم، ولی چون شرایط مالی مطمئنی ندارم، از این خواستم صرف نظر کردم، یه روز که خیلی ناراحت بودم، نگاهم افتاد به یه پسری که واسه دوستش یه دسته گل خرید، ناخودآگاه از دلم گذشت که کسی هم نیست واست گل بخره دختر....روزها گذشت و گذشت تا به مناسبت تولدم برام رز آورد، دو دسته رز هلندی....بعد هم رفتیم بیرون کیک و چای خوردیم، گفت چون میدونم چای دوست داری، بعد از اون هم بردم به کت کافه نزدیک خونم...خدا بی شک توی وجود هانکه ای که به خدا هیچ اعتقادی نداره، خیلی پررنگ تر از وجود منه...کادوی تولدم هم یه کارت پستال از مارتینی، و یه کیف پارچه ای با اسم شهرای اینجاست،گفت ما باید به تورمون به این شهرا ادامه بدیم وقتی برگشتی...


چند روزه خوب نیستم دوباره...لعنت به این حالت مودی بودنم که این دوران کرونا و تنهایی این اتاق بهش دامن زده...میدونین که متولدین خرداد مودی هستن؟! 


هر موقع به مامان بابا زنگ زدم بلند بلند خندیدم که مبادا فک کنن سخت داره میگذره...اما داره سخت می گذره.


شما خوبین؟

پ.ن: شکر...خیلی شکر...برای نداشته هام خیلی بیشتر شکر...

تا کمی بعد

 همیشه هستی...

غم شب سه شنبه

دیروز برای دانشجوهای استاد عزیزم توی ایران یه ارائه داشتم، ارائه ی خوبی بود و استقبال شد ازش، آخر ارائه قبل از خداحافظی، استاد عزیز شروع کرد به تعریف و تشکر از من، و بعد هم ازم پرسید چه سالی با هم درس داشتیم، و وقتی من سال رو گفتم، گفت با آقای فلانی هم دوره بودی فاطمه جان دیگه؟....از میون اون همه آدم، استاد عزیز اسم نامهربان رو گفت...و من انگار کسی از ترسناک ترین راز زندگیم پرده برداشته باشه....سکوت کردم و بعد ده باری گفتم بله....


با ه دو روزی رفتم گردش....ولی دیگه آدم قبل نیستم، حوصله ی آدم های جدید و شناختنشون رو ندارم، حوصله اینکه بشناسنم رو هم ندارم...بدقلق شدم، ولی جالب بود توی همین دو روز بهم گفت تو خیلی لجبازی فاطمه...انگار بارزترین مشخصم لجبازیه، در حالی که قبلا مهربون بودن و صبوری بارزترین ویژگیم بود.


توی میدون نزدیک خونم امروز اعتراض و تظاهرات بود، اما مسالمت آمیز...


چیزی رو توی قلبم جستجو میکنم که نیست....انگار تمام چراغهای  یک شهر در قلبم خاموش شده...


جواب میدم به پیامتون


پ.ن: آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود...