دریای بی پایان...

احساس میکنم ذهنم دچار اضمحلال شده، کلمه ی عجیبیه ولی نزدیک ترین کلمه به توصیف حال ذهنم...ترس برم داشته، شاید تقصیر این قرصایی هست که می خورم، نمیدونم، شاید هم تجربه ی این سطح از تنهایی باعث این حال شده...بعد از خوابیدن بسیار توی این دو روز، الان از رختخواب خودم رو به اجبار کندم، بنظرم تنها راه رهایی و گریز از این اضمحلال گوش دادن به یک موسیقی خوب، کروکی زدن، خوندن کتاب thinking architecture از زومتور، و پیوستن به هر چیزی که روحم رو نوازش بده...این اضمحلال ذهن بی شک گره خورده به روحم...

تا نه روز  دیگه سی سالگی هم تموم میشه...

از سرزنش خودت چی نصیبت میشه فاطمه؟...دست بردار، به یاد بیار تنها کسی که بهت میتونه کمک کنه خودتی و بس...و توکل کن...

ه جمعه میاد اینجا، تعطیلات آخر هفته رو میریم گردش، برای اولین بار گردش...ه رو روز اول توی فرودگاه دیدم، ازونها که خدا به طور عجیبی سر راهم گذاشت، اون هم عین من اون روز برای بار اول از ایران خارج میشود، عین من دکتراش تو فوریه شروع شده بود...توی شهر دیگست، دو ساعت و نیم تا اینجا فاصله داره، دختر خوبیه و شبیه به من...

بی خبر نذارین...


پ.ن: ولی اگه تو راهم ندی، من کجا برم؟...

سکوت

امروز دیدم یکی به خط اینجام پیام داد، عجیب بود واسم، واسه همین بدو بدو پیاممو چک کردم، سوپروایزرم بود، گفت توی شهره و اگه میتونم برم ببینمش، اول فک کردم با دوچرخه برم، بعد تصمیم گرفتم پیاده برم، بماند که یه جای دور از خونم قرار گذاشته بود، و وقتی سی دقیقه دیر رسیدم، با خنده گفت چطوری اینجا رو گم کردی وقتی همین حوالی زندگی میکنی؟ منم گفتم من مرکز شهرم و تا حالا اینجا نیمدم! شروع کرد به عذرخواهی که من فکر کردم تو اینجا زندگی میکنی و با اون یکی دانشجوی دکترام اشتباه گرفتم خونت رو...خلاصه که شرمندش کردم:) بعد شهرو جاهای مختلفو بهم نشون داد و در مورد تاریخ بناها باهام حرف زد، بردم به پارک مشهور اینجا و بهم آیس کافی داد...شخصیت طنزی داره و کمی گیج، اما بسیار هوشمند، وقت کافی خوردن باز بهم گفت تو باید اینجایی بشی، مشروب بخوری، پارتی بری، و حتی پسرا رو ببوسی و من تمام مدت با خنده نگاش میکردم!!! گرچه روزای اول عصبانی میشدم از دستش، ولی الان رویم رو نسبت بهش عوض کردم، براش توضیح دادم باباجان من با همین سبک زندگیم راحتم و خیلی دارم ازش لذت میبرم و دنیا با همین تفاوتاش قشنگه...میدونم بازم قراره از این حرفا بشنوم ازش، ولی مهم نیست، مهم اینه که باید ازش یاد بگیرم، باید از علمش استفاده کنم، از جنبه هایی که توی ایران همیشه لنگ زده، ولی  محیط علمی اینجا فراهم میکنه واسم، سود ببرم... از پروژم راضیه به شدت و بهش علاقه داره، و من کلی به رخ کشیدم معماری قشنگ ایرانمون رو...


 اگه پروازا کنسل نشه قرار شد آخر جون برمیگردم ایران، این مدت چند باری گفت شاید بهتر باشه توی این قرنطینه ایران باشی و روی اون بخش از پروژت که توی ایرانه، تمرکز کنی و  بعد دوباره برگردی اینجا...


حال خوب امروزم با خوندن خبر رومینا افتضاح شد، افتضاح افتضاح افتضاح...که اگه بودی پناه می آوردم به دامنت، سر میگذاشتم روی پاهات و تو برام از پیامبری مهربان میگفتی که رسم زنده به گور کردن دختران رو برانداخت....


پ.ن: چرا دنیا این شکلیه؟...

(Seasonal affective disorder (SAD

پروپوزال رو فرستادم...سوپروایزرم به یک آفرین و عذرخواهی بسیار از اینکه دیر پروپوزالم رو خونده بسنده کرد، راستش اون بخش از وجود سرزنشگرم، باورش نمیشه که انقدر لایق تشویق و تمجیدهای استادم باشم و گاهی فکر میکنم شاید داره غلو و حتی تعارف! میکنه، ولی بقیه دوستان میگن هیچوقع از یه استاد اینجایی! تمجید الکی نمیشنوی و این جماعت راستگوترین آدم های کره ی جغرافیا هستن، گفت هفته دیگه میاد اینجا و یه سر بریم پیاده روی...خوشحال!

من دختر کویر همیشه از آفتاب گریزان بودم، اونقدر گریزان که توی روزهای گرم افسردگی شدید میگیرم، میدونین که بعضی برعکس اکثریت جامعه که افسردگیشون توی فصل سرد و ابری سال هست، توی فصل آفتابی و گرم افسرده ترن...جالبه که  مخفف این بیماری sadمیشه. اینها رو گفتم که بگم من معمولا در روز تولدم بسیار افسرده ام، ولی امیدوارم امسال این اتفاق نیوفته به خصوص که توی یه کشور با هوای سردم، همین امروز صبح یک باران عجیبی اومد و من کلی خوشحال شدم...به این باران میگن showers.

امروز از صبح معلم درونم بیدار شده و دارم اطلاعاتم رو شریک میشم با اینجا:)

مورد آخر اینکه امروز نکته ی جدیدی متوجه شدم، من تاریخ تولد واقعیم 16خرداده، تاریخ تولد شناسنامه ایم 1خرداد، و نکته ی جالب این هست که امروز متوجه شدم یه سال در میون تاریخ تولد پاسپورتیم هم متفاوت میشه 22 می، در واقع طبق شناسنامم دیروز، طبق پاسپورتم امروز، و طبق گواهی تولدم چهارده روز دیکه متولد میشم...سه بار در سال! خلاصه که تولدم مبارک.

به چند روز استراحت نیاز دارم، پروپوزال نوشتن اون هم در تنهایی این اتاق وقتی از 2 بامداد تا 10 شب روزه بودم، سخت بود...بسیار سخت بود....(برای نوشتن این بخش از حرفم مردد بودم، انگار بعضی کارها همیشه با ریاکاری گره خورده، اما دلم میخواست این جمله جهت یادآوری بعدهای این روزهام، ثبت بشه، و در کنارش خوشحالم که نمیشناسین من رو و هیچ زمان هم بنای شناختنم رو ندارین، شاید این بخشی از بار سنگین ریاکاریم رو کم کنه).

یک اعتراف بزرگ: بعد از خارج شدن از ایران تا یه مدت با نامهربان حرف میزدم، چیزی ازش اینجا نگفتم، چون از آبیگرام خجالت می کشیدم... اما الان پاک شده و به خودم افتخار میکنم برای این پاک شدن...دوست داشتن برای زجر کشیدن نیست...برای تنها زجر کشیدن نیست...و چقدر دیر دیر دیر این رو فهمیدم.


پ.ن: شکر که در هوا و خیال تو نفس میکشم...آبی بزرگ زندگی...