باز رهان خلق را...

توی ماشین نشستم، نم نم بارون داره میاد، منتظرم یه نفر خرطومی بتن نسوز بیاره برای فروشنده تا همین امشب بخرم و فردا نماکار لنگ نمونه، یهو دلم خواست بیام اینجا و کمی حرف بزنم...

چقدر عجیبه این میزان از شرمندگی جلوی یه وبلاگ...آبیگرام با نامهربان حرف زدم، مدت طولانی...و جز پشیمونی چه سود...مشکل اینجاست که این روزا به هیچ چیز فکر نمیکنم، نه به مامان بابا، نه به خواهر و خواهرزاده ها، نه به دایی، نه به گل  پنبه جان....و نه حتی به نامهربان و خودم...دورم....دوست ندارم این حالتم رو...


بعد نوشت:یک روزی قول دادم راضی باشم به رضای تو....بارها یادم رفته....و بارهای بسیاری قراره یادم بره...اما جز تو...چه کسی همراه من بود توی این راه؟ جز تو...چه کسی گریه های شبانم رو دید و آرومم کرد؟...جز تو....چه کسی بی وقفه من رو دوست داشت؟....پس...رضا برضاک...صبرا علی قضائک....

از رنجی که می بریم...

آبیگرام....دلم میخواد از ماجراهای اخیر بگم...اما خجالت می کشم...شاید از تو، شاید از خودم....شاید از آبی بیکران....همین کافی نیست که یکبار شاهد اشتباهات این مدت من بوده؟...گفتن و تصویر دوباره چه سود؟

چیزهایی میبینم، چیزهایی میشنوم....که زخم روی زخم میزنند....شاید تاوان اشتباهات خودم باشه....اینکه همه ی این راه رو اومدم تا ببینم عزیزترین مرد زندگیم تو این سی سال...بزرگترین اشتباه رو مرتکب میشه...


بگذر فاطمه...بگذر فاطمه...بگذر فاطمه....


پ.ن: گره کور بزن من رو به خودت...ای بزرگ

عاشق تر کن ما را...

اولین باران پاییز این شهر...اولین باران پاییز اردیبهشت...گفت پاییز گوارا....


پ.ن: یک جایی درست وسط قلبم

صبح جمعه و مرور مرور مرور

صبح جمعه...دو هفته ای که گذشت رو توی  تخت مرور میکنم، درست یادم نمیاد چطور داستانی رقم خورد که من اینجایی که هستم، ایستادم...کارخونه سنگ میرم، آجر فروشی میر م، با کارگرا، اوس بنا، کناف کار، جوشکار، تاسیساتی، نقاش و ...کار میکنم و همچنان محکم ایستادم. خیلیا وقتی میبینن طرفشون یه دختره، تعجب میکنن، بارها شنیدم تو این دو هفته که شما سختت نیست میون این همه اکیپ مرد؟ شغلت سخته خانوم مهندس، راستی ارتباطتت با مهندس فلانی چیه؟بارها نگاه جنسیت زده بهم شد، بارها متوجه شدم که نگاهشون اینه با فلانی مهندس ارتباط دارم که تنها پاشدم همراهش اومدم حاشیه شهر ازین کارخونه به اون کارخونه دنبال سنگ اسلب میگردم یا بوک مچ.... چقدر انسان باوجدان تو این قشر کمه...چقدر آدم درست حسابی تو این قشر کمه...یا مشروب خورن، یا گل میکشن، یا اعتیاد دارن...و من دختر از هشت صبح تا پنج عصر با این آدما تو یه ساختمون تنهام...کارگرا مدام فک میکنن متوجه دزدیشون نمیشم و فکر میکنن دارن کلاه سرم میذارن، مردک تاسیساتی اومد گفت برای نصب دوباره لوله ها پول کامل میخواد و قبل شروع کار باید پولو واریز کنم به حسابش و به خیال خودش من احمقم که به حرفش گوش بدم....نمی‌دونم چی میشه بعدها، نمی‌دونم تا بهمن چه اتفاقاتی می افته، نمی‌دونم رفتنی ام یا نه...اما با همه ی ماجراهایی که پشت سر گذاشتم و همچنان منتظرم پشت بذارم، ایمان دارم خدا تنهام نمی‌ذاره....


با مهندس ن رفتیم کارخونه سنگ...توی جاده هایی که نابلد بودم رانندگی کردم در حالی که کنار دستم نشسته بود و تلاش میکرد من سخت رو به حرف بیاره...فک کردم اولین پسری که منو به ناهار دعوت کرده میتونست نامهربان باشه، یا یکی که دوستم داره، یا یکی که قراره بعدها دوستم داشته باشه...نشد که بشه. مهندس ن مجرده و میفهمم که داره توجه زیادی نشون میده بهم...اما سخت شدم انگار.


از دوتا پیشیا ننوششتم اینجا چیزی...سیلور رو وقتی رفتم سر یه ساختمون پیدا کردم، تصادف کرده بود، بردمش کلینیک، دستشو قطع کردن...ولی الان خوب خوبه...زغال رو هم یه عوضی بهش ساچمه زده بود و قطع نخاعی...از دو پا فلج شده...ولی خیلی مظلومه....دوستشون دارم و تو این روزا تنها رفقای من هستن....مامان گفت پیشوکو اما دو هفتست نرفته خونه...


پ.ن: دوستم داری...شبیه باقی آدمهای خوب و بدت...دوستم داری...شکر که دست و پا شکسته گره کور زده ای من رو به خودت...



روزای سخت کارگاه

سه روز پشت سر هم توی کارگاه دعوا شد، سه روز پشت سر هم رکیک ترین فحشا رو شنیدم، سه روز پشت سر هم لرزیدم، سه روز پشت سر هم جیغ کشیدم بسه و صدام لابلای صدای یه عده مرد گم شد، سه ر وز پشت سر هم، مامان زنگ زدو پرسید خوبی؟و من قاطع گفتم خوبم و بعد خداحافظی زدم زیر گریه و کسی نبود دلداریم بده...سه روز پشت سر هم احساس کردم روحیه ی لطیف من رو چه به زمخت بودن محیط کارگاه... اما من کوتاه نمیام، اردیبهشت باید به عالیترین شکل ممکن ساخته بشه...شبیه یه مادر، محکم و قوی، ازت مواظبت میکنم اردیبهشتِ جان.


پ.ن: شما هستی آبی بیکران زندگیم..مثل همیشه...