باز رهان خلق را...

توی ماشین نشستم، نم نم بارون داره میاد، منتظرم یه نفر خرطومی بتن نسوز بیاره برای فروشنده تا همین امشب بخرم و فردا نماکار لنگ نمونه، یهو دلم خواست بیام اینجا و کمی حرف بزنم...

چقدر عجیبه این میزان از شرمندگی جلوی یه وبلاگ...آبیگرام با نامهربان حرف زدم، مدت طولانی...و جز پشیمونی چه سود...مشکل اینجاست که این روزا به هیچ چیز فکر نمیکنم، نه به مامان بابا، نه به خواهر و خواهرزاده ها، نه به دایی، نه به گل  پنبه جان....و نه حتی به نامهربان و خودم...دورم....دوست ندارم این حالتم رو...


بعد نوشت:یک روزی قول دادم راضی باشم به رضای تو....بارها یادم رفته....و بارهای بسیاری قراره یادم بره...اما جز تو...چه کسی همراه من بود توی این راه؟ جز تو...چه کسی گریه های شبانم رو دید و آرومم کرد؟...جز تو....چه کسی بی وقفه من رو دوست داشت؟....پس...رضا برضاک...صبرا علی قضائک....

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 09:08

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت....عالی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.