کدوم خاطره رو با خودم ببرم؟

مدام چمدونام رو وزن میکنم،باید ۳۵ کیلو بار با خودم ببرم، و تا الان ۳۸کیلو شده، حالا مثل ماتم زده ها نشستم بین وسایلم و نمی‌دونم کدوم وسیله رو جا بذارم، یه بار کتاب فال حافظم رو میذارم زمین، یه بار مقاله هایی که رو کاغذ چاپ شدن و با عشق خوندمو نکاتو کنارشون نوشتم، یه بار لباسی که سه سال پیش  خریدمش و بارها خودمو توش تصور کردم توی کلاس دانشگاه، یه بارهم بسته سبزی کوکو که مامان با محبت عجیبی خودش سبزی‌ها رو خریده و برام خشکشون کرده...با هر چیزی که از چمدونم کم میشه، قلبم فشرده میشه اما بارم سبک تر...


تمام ماجراهای توی ذهنم هم شبیه چمدونامه...نشستم به سوا کردن آدم ها و خاطرات...کدوم خاطره رو با خودم ببرم؟باید با روح سبک سفر کنم و ذهن رها...مبادا فاطمه اجازه بدی خاطره ها زنجیر روحت بشن، مبادا صبح هایی که با صدای دعوا و بد و بیراه از خواب بیدار شدی رو با خودت ببری اونور دنیا؟ مبادا تصویرزخمای بنفش رو دستش، رو ببری تو اتاق جدیدت؟ مبادا زخمی که توی دلت جاخوش کرده رو نشون چشم آبی ها بدی؟...


شاید هم تمثیل اشتباهی زدم...به هر حال باید سبک برم...سبک و رها...


پ.ن: میشه امشب جای همه ی نداشته هام، جای همه ی از دست دادنهام، جای همه ی حسرت هام...خودت بغلم کنی ؟


تا حالا یه مکالمه با۱۰۴۹۰۸پیام رو از واتس آپ پاک کردین؟

شبایی هست که آدما تصمیمایی که یه عمر بهش فک کردن و نتونستن عمل کنم رو، تو یه لحظه با اطمینان وصف ناشدنی انجام میدن، شبیه امشب من...که بعد نزدیک دو سال,بالاخره تنها حرفای عاشقانه و احساساتی که شنیدم رو پاک کردم,پاک کردم چون از مرورشون خسته شدم، چون از آدمی که قبلا بودم بیزارم و از آدمی که بعد از شنیدن و گفتن این کلمه ها هم شدم، بیزارم...


از خودم ترسیدم، از این که تا این اندازه میتونم با خودم بی رحم باشم، ترسیدم...


کاش میشد گریه کنم، چند شبانه روز گریه کنم، اما بعد، پاک بشم، تمیز بشم از اتفاقاتی که افتاد، حاضرم رنج اشک ریختن چند شبانه روز رو تحمل کنم،  تا سنگینی بار روی دوشم، که توان زانوها و پاهام رو گرفته، کم بشه


چه بی اندازه تلخم امشب...


میدونم این پست رو آرشیو میکنم، اما امشب نیاز دارم با آبیگرام حرف بزنم...


پ.ن: زمینی ترین شکل ممکن من رو ببخش...

برای خاطر تنها مخاطب آبیگرام

همیشه فکر میکردم وقت رفتن که برسه، میام از ذوق بی اندازم میگم، از اینکه چهار سال تلاش کردم و بالاخره نتیجه ی تمام تلاش هام رو‌دیدم،از اینکه شش سال هدفم رفتن بود، و مهم رسیدنه  که اتفاق افتاد...امااین روزا با همه ی این اتفاقات غم انگیز..نمیدونم، شاید هر زمان دیگه ای هم بود به هزار بهانه دنبال موندن بودم، تنهاحال خوبم از این بابت که دارم از پیش امام هشتم برمیگردم...وسط حیرانی و سرگردانی و غم...همه ی روزای پیش روم رو سپردم به امام هشتم و آبی بیکران زندگیم...میدونم سختیهای زیادی منتظرمه، بی خبری، غربت،آشوب،سختی تحصیل...امانباید شک کنم...نباید کم بیارم، باید قوی بمونم، خیلی قوی...قوی تر از همه ی سالهایی که گذشت، قوی تر از روزایی که عزیز زندگی رو از دست دادم، قویتر از روزایی که  شکست عاطفی خوردم، قوی تر از روزای سخت کودکی، قوی تر از روزایی که ذره ذره آب شد و من نتونستم کاری بکنم واسش...


با تنها خواهر توی مشهد خداحافظی کردم، وقت رفتن، لپم رو بوسید و گفت:محکم به راهت ادامه بده...تیله هم واسم نوشت معمار حرفه ای شو و برگرد...


به خونه برمیگردم، چمدون می‌بندم و سه هفته ی دیگه راهی غربت میشم...


پ.ن: و دوباره ایمان می آورم که شما تنها دارایی من تا لحظه ی آخر زندگیمی...


آنفولانزا

آنفولانزا گرفتم...خوب که بشم میام از چندین ماجرا میگم...فعلا همین بس که ممنونم از فال حافظ...جز معدود ماجراهایی که خوشحالم کرد این مدت...برمیگردم و کامل جواب میدم.


پ.ن: پیچیده در تار و پودم...