دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

 ترجیح می دادم بنویسم که بعد از دو ماه و شش روز کاملا پاک شده ام...از او.

اما بر خلاف تمام میل و خواسته ی ذهنم، مجبورم بنویسم که بعد از دو ماه و شش روز هنوز پاک نشده ام... از او.


و امان از قلبی که درد میکنه و امان از ذهنی که نمی پذیره دیر رسیدن رو...و امان از من که این اعتراف از سخت ترین اعترافات زندگیشه... و امان از اشتباه در اوج غرور.


از پسرجان پرسیدم: خب خدا چه نعمتهایی داده بهت؟ با حالت خاص خودش فکر کردو گفت...دنیا خاله، دنیا رو بهمون داده...اما دنیا نامرده خاله...خیلی نامرده...پسر جانم افغانه...از بی هویت ترین های این سرزمین، حتی نمیدونه چند سالشه...


پ.ن: شما حواست هست؟ شما میبینی ثانیه به ثانیه این قصه رو؟  شاید به مو برسه اما  پاره نمیشه...نه؟

و همین من را بس که شما شنواترین شنوایانی...

امروز پسرجانم تماس گرفته که فردا کتاب قرآنمو بیارم خانه علم بهم درس میدی؟...و من بعد از پنهان کردن چند روز بسیار غمگین و تاریک پشت لبخندهای همیشگیم...یه لبخند از نوع واقعی می زنم. یادم باشه از پسرجانم مفصل بنویسم اینجا.


گفت: لبخندنت غنمیته...نگفتم: خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی...


پ.ن: بزرگ من...همه ی این روزها...همه ی این حجم انتظار که توی دل من و میم رخنه کرده و ذره ذره امیدمون رو می بلعه...سپردم به رحمان و رحیم بودن شما...به حق سی روز پیش رو....

و هرگز پناهی جز او نمی یابی

امشب "وقتی نیچه گریست" رو تموم کردم...خوندنش لذت بخش بود اما مساله اینجاست که فک کردم چقدر خوندم و چقدر نفهمیدم؟چه کتابها که از برم و همه ی شکفتی از خوندنشون خلاصه میشه در همون لحظه های خوندن...نرم نرمک میپذیرم همه ی اشتباهات این دهه ی رو به پایان رو...آیا به دنبال جبران اشتباهاتم هستم؟...هنوز نمیدونم.


به خرداد که فک میکنم ترس عجیبی به جانم میوفته درست مثل همین لحظه...و این حیرانی آدمی در برابر آینده درست زمانی که تصمیمات قطعی گرفته، چقدر پیچیدست...


وقتی جای همه ی صداهای بیرون رو سکوت گرفته...


وحید رفت، رفت دنبال کار توی شهرای اطراف، پسر چهارده سالمون زود مرد شد...میم و خاله دیگه گریه کردن، من اما یخ زدم...خدا به همراهش.


گفت حیف که مومن نیستم...و حیف تر که حوصله ی درآوردن ادای مومن ها رو هم ندارم.... نگفتم چه خوب که مومن نیستی...چه خوبتر که هیچوقت باعث بیزاریم از مومن ها نمیشی.


پ.ن: دورم، خیلی دور....نزدیکتر بخواهم....مبادا گم بشم.

شروع

تصمیم گرفتم بیشتر از روزمرگی عشق بنویسم...بیشتر درهای وجودم رو باز کنم،...بیشتر بنویسم که چقدر احساساتیم و چقدر احساسات نگفته، نخ نما نشده و آبی دارم...

گفت: نه تعهد میدم و نه تعهد می خوام... کاش میشد غم توی چشم هام رو وقت شنیدن این جمله واسش پست میکردم .


پ.ن: صبری جمیل... عطا کن.

چشم به راه

دیروز عصر تو اینستا خوندم یه پسر شونزده ساله تو محله بچه های خانه علم، یه پسر دیگه رو کشته، یهو تو دلم خالی شد و به پسرجان زنگ زدم به بهانه اینکه کلاس فرداشو یادآوری کنم...همین که گوشیو برداشتو صداشو شنیدم خیالم راحت شد، بهم گفت خاله من ظهرم بهت زنگ زدم که بگم فردا رو نمیتونم بیام خانه علم ولی جواب ندادی، یادم افتاد که ظهر یه شماره ناشناس رو گوشیم افتاده بود و جواب نداده بودم....خوشحالم که داره کم کم باهام راه میاد و از قانونای کلاس پیروی میکنه...البته از اولین قانون کلاس...امیدوارم بتونم بهش کمک کنم تا حداقل چاقوکشیو دعوا از سرش بیوفته...گرچه خیلی دور بنظرم میاد همچین روزی...


امروزم با یه روحانی تو اینستا دعوا کردم سر حق اولیه بچه ها...تمام مدتی که داشتم بحث میکردم میم جلوی چشمم بود...


پ.ن: هزار بار راهم رو کج میکنم که به شما نرسم...اما هر هزار بار این راه به شما ختم میشه...بزرگ من...ببخش این دختر لجباز رو...