و همین من را بس که شما شنواترین شنوایانی...

امروز پسرجانم تماس گرفته که فردا کتاب قرآنمو بیارم خانه علم بهم درس میدی؟...و من بعد از پنهان کردن چند روز بسیار غمگین و تاریک پشت لبخندهای همیشگیم...یه لبخند از نوع واقعی می زنم. یادم باشه از پسرجانم مفصل بنویسم اینجا.


گفت: لبخندنت غنمیته...نگفتم: خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی...


پ.ن: بزرگ من...همه ی این روزها...همه ی این حجم انتظار که توی دل من و میم رخنه کرده و ذره ذره امیدمون رو می بلعه...سپردم به رحمان و رحیم بودن شما...به حق سی روز پیش رو....

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 28 اردیبهشت 1397 ساعت 18:13 http://sowdaa.blogsky.com

همون حکایت محو شدنه...
فنا...

فنا شدن آرزوست

علیرضا پنج‌شنبه 27 اردیبهشت 1397 ساعت 01:35 http://sowdaa.blogsky.com

تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام
بگذر از لبخند و اشک و خنده و گریه، بی سر سرخوش باش و بی دهان بخند...

بی دهان خندیدن ...استعداد شگفت انگیزی میخواد

Baran چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 ساعت 23:09 http://haftaflakblue.blogsky.com/

و هو سمیع بصیر
درود برشما فاطمه بانوی عزیز

ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.