سیصد و هفتاد و دو روز بدون آغوش

سیصد و هفتاد و دو روز گذشت و اینگرید برای دلداری ماجرای خیلی بدی که امروز واسم اتفاق افتاد، محکم بغلم کرد...

آبیگرام نمیخوام تو حافظه ی تو همچین اتفاق بدی بمونه...


پ.ن:باشه...قبول....هر چی تو بگی...

یاد بعضی نفرات...روشنم می دارد

باید وسیع تر فکر کنم، درهای بیشتری به روی روح و ذهنم باز کنم....بیشتر بخونم، بیشتر بفهمم، بیشتر درد بکشم...


با آدم های بیشتری مانوس بشم، با کیارستمی،با چمران، با آوینی، با سهراب، با لوید رایت، با معمارهای گمنام ایران، با شهدای هشت سال جنگ... شاید این تنهایی محض بهترین فرصت باشه...به تنوع این نام ها نگاه میکنم و به آشفتگی ذهنم که رو به آرامش داره...


پ.ن: شما باش...باش...

نوشتم که فراموشم نشه...

دو ماه دیگه تدریس دارم، براش هیجان دارم، اولین تدریس به زبان انگلیسی توی یه کشور که از کودکی به دلیل میزان خفن بودنش، تصور میکردم برادر نداشتم توی اون کشور درس میخونه....بله، و حالا دانشجوی دکترایی هستم که بعد از نزدیک به شش ماه، به میزانی خودم رو اثبات کردم که بهم پیشنهاد تدریس دادن....میدونم که لطف تو اگه نبود،توی یه سال گذشته اونقدر قوی و محکم نمی موندم تا به اینجا برسم....حتی اونقدر محکم نمیموندم که همه ی سختی هایی دوران کار و شش سال تبعیض دانشگاه ایران رو تحمل کنم...شکر


این روزها تنهام، به شدت تنها، هیچ فردی رو نمیبینم، این رو از من داشته باشین که ایرانی هایی که میان خارج، به ندرت میتونن با سایر ایرانی های خارج نشین دوست بشن...یک رقابت، حسادت، بدبینی و...توی اکثرشون جاریه که باعث میشه آدمی مثل من توی کنج انزوای خودش روز به روز بیشتر فرو بره...


متاسفانه برعکس کشور قبلی، نتونستم دوست اینترنشنال پیدا کنم، البته که بچه های گروه هستن ولی همه شرایطشون متفاوت از منه و درگیریهاشون متفاوت، تنها موندم و گاهی وقت ها به تمام معنا غربت زده میشم! کرونا کرونا کرونا....دامن زده به همه چیز، البته که پذیرفتمش، تنها پسر ایرانی اینجا که با دختر محجبه حاضر به حرف زدن هست!  گاهی پیام میده و حالم رو میپرسه و میگه اگه نیاز به کمک داشتی بگو بهم حتما، که من زیادی مغرور هر بار تشکر میکنم و درخواست کمکم رو مسکوت میذارم.


ماجراهای بیشتری در جریانه، خیلی بیشتر، اما خسته ام...کم کم مینویسم ازشون...


از خودتون بگین...


پ.ن: کوچ نکن از این شهر...