سیصد و هفتاد و دو روز بدون آغوش

سیصد و هفتاد و دو روز گذشت و اینگرید برای دلداری ماجرای خیلی بدی که امروز واسم اتفاق افتاد، محکم بغلم کرد...

آبیگرام نمیخوام تو حافظه ی تو همچین اتفاق بدی بمونه...


پ.ن:باشه...قبول....هر چی تو بگی...

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 14:56

پس شبیه بنای ویران شدین.
عجب!

هرکجا ویران بود آنجا امید گنج هست
گنج حق را می نجویی در دل ویران چرا؟
مولوی

پس خانم معمار!
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
حافظ

گیج شدم والا، نمی دونم چی گفتم چی نگفتم.
ضمن اینکه، مطلقاً تلخ نیستم. اگه تلخ فهمیده شده حرفام، پس بد گفتم.
آدم زاینده، تلخ نیست!

چرا عجب؟ گاهی با همه ی ادعاها، ظرفیت آدمها تموم میشه، مهم اینه دوباره مرمت میشه این بنای مخروبه.

ممنونم برای شعرها، ممنونم....

شاید هم من تلخ بودمو تلخ فهمیدم...امیدوارم تلخ نباشین و لذت آفرینش و زایندگی رو به وفور تجربه کنین.

در بازوان جمعه 24 بهمن 1399 ساعت 22:22

تلخی ها ازت دورِ دورِ دور باشه فاطمه جان

چه قشنگی تو الهام عزیز، ممنونم...تلخی ها از تو و عزیزانت هم دور دور دور...

علیرضا جمعه 24 بهمن 1399 ساعت 06:10

آغوش مهمه.
بالاخره تو حافظه خودتون که میمونه.

من چیزی نگفتم و فکر میکنم گفتم، یا چیزی گفتم و تایید نشده؟ چرا اینجوری شدم؟

به کرشمه ی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سعدی

آره، تو حافظه ی خودم میمونه، چند روزیه شبیه این بناهای مخروبه شدم.. چیزی گفتین، من توانم نبود بخونم و تایید کنم.

که دعای ددردمندان ز سر نیاز باشد...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.