یک چیزی این وسط لنگ میزنه....اونطور که باید خوشحال نیستم. حقیقت اینه که برای نوشتن همون چند خط صفحه قبل هم جان کندم که خوشحال بنظر بیام.

بیزارم از هر اون چیزی که منو به این حال رسوند. 

فاطمه نباید اجازه بدی کسی شادی این روزارو ازت بگیره.

دلش خانوادش رو میخواد که محکم تو بغل بگیرنش و تو این روزا شریک لحظه هاش بشن...

بیشعور بودنش به اوج میرسه...و من مثل یه دختر احمق اجازه هر رفتاری رو دادم...بسه فاطمه.

پ.ن: بی تو هیچم...با تو...آخ از با تو بودن...

آنچه در وصف نیاید...

آبیگرام...بالاخره ویزام اومد...بارها این لحظه رو تصور کرده بودم، اینکه میام و از رفتن میگم...که بالاخره شد...و امروز همون روزه...خوشحالم؟آره...میترسم؟آره...ناراحتم؟آره....همه ی حس های دنیا یکجا در من جمع شدن.


بعدا مفصل تر مینویسم ازش...فعلا هنوز در حال درک کردن عمیق ماجرام.


پ.ن: خدای بزرگ و مهربان من....آبی ترین هات را شاکرم...

پنجشنبه که بیاد...

مثل چند ماه اخیر، عصر با کابوس از خواب پریدم، خونه تاریک بود و کسی نبود، محض فراموشی، رفتم چرخی زدم توی اینستا...یکی از این پسرهای بسیار عاشق پیشه و مودب و مشهور اینستا پست گذاشته بود و از اولین معشوقی نوشته بود که هیچ وقت نتونسته ببوستش...به فکر فرو رفتم و احساس کردم قلبم فشرده شد...


انگار روزای زیادی هست که از عشق و عاشقی گذشتم...به گذشته برمیگردم و ای  کاش به گذشته بر نمیگشتم.


نمای اردیبهشت رو به اتمامه...و عده ی زیادی حالا یا به چرب زبانی یا به حقیقت ازش تعریف میکنن، هیچوقت دنبال تعریف بقیه نیودم، شور و شعف خودم مهم بود که تا حد زیادی با هر بار دیدنش تمام ذوق میشم.


کاش مام بود حال مضطربم رو میدید،میومد کنارم...دستشو میذاشت رو قلبم و ذکر می‌گفت....

پ.ن: شکر...

قدم‌های آروم

بابا دیروز بستری شد، و کسی بهم چیزی نگفت...چقدر احساس مسئولیت میکنم در مقابل مامان بابا، و چقدر ناتوانم از اینکه کاری کنم واسشون، گاهی میمونم آیا تصمیمم درسته؟آیا بعدها پشیمون نمیشم؟ نمی‌دونم...فعلا با عذاب وجدانم کلنجار میرم.


صبح به شین پیام دادم دارم یه سر میام تهران و خوشحال میشم ببینمت، جواب داد فاطمه من الان مامان شدم، مامان دوقلوها...و من پرت شدم به سال هشتاد و شش،هجده سالگی توی خوابگاه دانشگاه، اون روز که نشسته بودیم دور هم و من به شین میگفتم تو تا سی ازدواج نمیکنی، و اون به من می‌گفت تو ولی تا بیست ازدواج می‌کنی....همه چیز همینقدر پیچیده و گره خورده میشه گاهی.


قدم هام سسته..مردد..اما آروم...


چیزی نمیگم، چیزی نمیگه...سکوت فاصله ی بینمون رو پر میکنه...


حواست به مامان بابا هست...میدونم


پ.ن:چقدر شرمنده ام...چقدر خجالت زده ام...می بخشیم...نه؟

رها رها رها من

بی شک اینترنت از ما آدم های مجازی ساخته، با احساسات مجازی و دوستی های مجازی تر...


پنجشنبه وقت سفارت گرفتم، قراره با ز بریم تهران، امیدوارم همه چی خوب پیش بره...


یک آن به سرم زد و به غیر از پیامای واتس آپ، مابقی پیام ها رو پاک کردم...فعلا ازین تصمیمم بسیار راضیم...تا ببینم آینده چی میشه.


گاهی خودم رو تو خونه ای تنها اونطرف دنیا تصور میکنم که صبح ها به سختی از تختخواب جدا میشه، حس غریبی بهم میده این تصور...گرچه همه ی این چند ماه عین این همین تصویر بود...اما با فاصله ی طولانی از خانواده...نمیدونم، بهتره فعلا بهش فکر نکنم.


باید برم پیش روانپزشک، تراپی لازمم بنظر خودم...


پ.ن:بزرگ شدم...نه؟ بزرگ و سخت...توی آغوش امنت ، آرومترینم...رهام نکن.