بابا دیروز بستری شد، و کسی بهم چیزی نگفت...چقدر احساس مسئولیت میکنم در مقابل مامان بابا، و چقدر ناتوانم از اینکه کاری کنم واسشون، گاهی میمونم آیا تصمیمم درسته؟آیا بعدها پشیمون نمیشم؟ نمیدونم...فعلا با عذاب وجدانم کلنجار میرم.
صبح به شین پیام دادم دارم یه سر میام تهران و خوشحال میشم ببینمت، جواب داد فاطمه من الان مامان شدم، مامان دوقلوها...و من پرت شدم به سال هشتاد و شش،هجده سالگی توی خوابگاه دانشگاه، اون روز که نشسته بودیم دور هم و من به شین میگفتم تو تا سی ازدواج نمیکنی، و اون به من میگفت تو ولی تا بیست ازدواج میکنی....همه چیز همینقدر پیچیده و گره خورده میشه گاهی.
قدم هام سسته..مردد..اما آروم...
چیزی نمیگم، چیزی نمیگه...سکوت فاصله ی بینمون رو پر میکنه...
حواست به مامان بابا هست...میدونم
پ.ن:چقدر شرمنده ام...چقدر خجالت زده ام...می بخشیم...نه؟
سلامتی خیلی مهمه، خیلی...
و پدر و مادری که موجب ترس عمیقی در من میشن...
پ.ن:
آمدهام به عذر تو ای طرب و قرار جان
عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان
نیست به جز رضای تو قفل گشای عقل و دل
نیست به جز هوای تو قبله و افتخار جان
پدر مادرها...آخ از پدر مادرها
و امان از شعرهایی که مینویسین...
سلام. چی شده به بابا؟
امیدوارم بهبودیشون رو به دست بیارند خیلی زود.
سلام...یه جراحی بود که خدا رو شکر به خیر گذشت