یک چیزی این وسط لنگ میزنه....اونطور که باید خوشحال نیستم. حقیقت اینه که برای نوشتن همون چند خط صفحه قبل هم جان کندم که خوشحال بنظر بیام.

بیزارم از هر اون چیزی که منو به این حال رسوند. 

فاطمه نباید اجازه بدی کسی شادی این روزارو ازت بگیره.

دلش خانوادش رو میخواد که محکم تو بغل بگیرنش و تو این روزا شریک لحظه هاش بشن...

بیشعور بودنش به اوج میرسه...و من مثل یه دختر احمق اجازه هر رفتاری رو دادم...بسه فاطمه.

پ.ن: بی تو هیچم...با تو...آخ از با تو بودن...

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 30 آذر 1398 ساعت 23:13

جسارت کردم، یلدارو به فکرتون بودم و به نیتتون تفالی زدم به جناب حافظ:

سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم

این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبری است که در کلبه احزان کردم

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم

امیدوارم سلامت و سرخوشی قرین لحظه های زیباتون باشه...

ازون لبخندای عمیق برای اینکه به یادم بودین...لبخندای خیلی خیلی عمیق....

علیرضا شنبه 30 آذر 1398 ساعت 02:18

چند روز پیش که داشتم این ابیات رو میخوندم یهو رفتم تو فکر...
که ما چقد حقیریم...
چقد اسیریم...
چقد غل و زنجیر به دست و پاهامون بستیم...
غل زمان، زنجیر مکان...
اصلا زمان و مکان در خارج از ذهن ما چه مفهومی دارن؟
مگه خوشترین لحظه ها همونایی نیستن که با معشوق، حتی با خیال معشوق میگذرن؟
مگه زیباترین مکان همونجایی نیست که معشوق رو، حتی خیال معشوق رو به آغوش میکشی؟
اصلا خیال چیه؟
مولوی تو فیه ما فیه یه حرف عجیبی میزنه در این مورد:
((یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید. گفتم آخر این شخص را نزد من خیال من آورد. این خیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونه ای. بی سخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر برد چه عجب باشد. سخن سایه حقیقت است و فرع حقیقت. چون سایه جذب کرد حقیقت به طریق اولی))
خیال معشوق همون حقیقت معشوق نیست؟
جسم معشوق مگه تجلی جسمانی معشوق نیست؟ مگه به دنیای ماده هبوط نکرده؟
عجیبه که ما خیال رو مجازی میدونیم و این جسم فناپذیر رو حقیقت...
چه بسا عمری رو غرق در این کوته بینی هامون طی میکنیم و به مجاز دلخوش میشیم و از حقیقت جا میمونیم...
این همه سوال که حتی جوابش هم برام مهم نیست، چون خود این سوالات میتونه هدف باشه...
پرسشی که منو غرق در حیرت میکنه و چه بسا هدف همین حیرته...
همین که یه گوشه ساکت بشینیم و تمام عمر چشمهامون فقط معشوق رو ببینه و غرق حیرت بشیم از این همه شکوه...
عذر میخوام که حسابی پر حرفی کردم و احیانا ذهنتون رو مشوش کردم...

خیلی وقته خودم رو توی سطح متن ها نگه میدارم...اما حرفهاتون منو به عمق و بطن متن ها دعوت می‌کنه...چیزی که ازش گریزانم و انگار با خواندن حرفهاتون ازین گریز امانی نیست...

علیرضا پنج‌شنبه 28 آذر 1398 ساعت 02:46

گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده ای بس شهرها

پس کدامین شهر ز آنها خوشتر است؟
گفت آن شهری که در وی دلبر است

هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط

هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنت است ار چه که باشد قعر چاه

به کی میشه گفت؟...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.