یاد بعضی نفرات...روشنم می دارد

باید وسیع تر فکر کنم، درهای بیشتری به روی روح و ذهنم باز کنم....بیشتر بخونم، بیشتر بفهمم، بیشتر درد بکشم...


با آدم های بیشتری مانوس بشم، با کیارستمی،با چمران، با آوینی، با سهراب، با لوید رایت، با معمارهای گمنام ایران، با شهدای هشت سال جنگ... شاید این تنهایی محض بهترین فرصت باشه...به تنوع این نام ها نگاه میکنم و به آشفتگی ذهنم که رو به آرامش داره...


پ.ن: شما باش...باش...

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 18 بهمن 1399 ساعت 02:49

طاقباز دراز کشیدم کف اتاق تاریک، یا بهتره بگم تقریبا تاریک. قطره های سرخ نور، مثل خون لخته شده نشت میکنه به فضای اتاق.
اما فکری که تو سرم پرسه می زنه، نه سرخه و نه سیاه. یه جور شفافیت و بی رنگی مخصوصی بهم القا می کنه. انگار که درست نمی دونم دارم به چی فکر می کنم.
یه مدتیه که انگار آرزو دارم، حتی می تونم متهورانه تر بگم، هدف دارم. خیلی سال بود که هدف و آرزو نداشتم. این هم خوبه هم بد. بدبینی ذاتی و تجربه شخصی بهم میگن بیشتر بده این هدف داشتنت، میگن هروقت هدف داشتی کله پا شدی. از اون ور مبارزه طلبی و کله خری نمیذارن این تعادل از پا بیفته، مصرانه هر روز میگن به هدفت فکر کن و برو جلو. حالا این وسط کدوم تیم برنده میشه رو من تعیین می کنم و زمان نشونش میده.
دوست عزیزی بهم گفته بود: "جستجوگر".
امیدوارم واقعا باشم و البته فکر می کنم هستم. دلیلشم همون حیرت و پریشانی همیشگیه، می خوام ببینم آخرش به کجا میشه تکیه کرد. البته که نسبت به یافتن جواب این سوال ناامیدم. به نظرم به هیچ جا نمیشه تکیه کرد، شاید فقط به خودم. اما به هر حال همین مسیر جستجوگرانه خودش می تونه هدف باشه. همین که مدام دنبالش می گردم خوبه، ولو به مقصد نرسم.
ذهنم تو مرحله گذاره، انگار انقلابی داره تو ذهنم اتفاق میفته. از این هم راضی ام. اما خب تلفات و خساراتی هم داره این انقلاب.
من باردارم. دقیقا نمی دونم از کی و از کِی. ولی مهم اینه که این زایش باید اتفاق بیفته، دست منم نیست، به وقتش خودش میاد. در درجه اول امیدوارم سالم باشه، بعدش اگه سالم بود، متعالی هم باشه که چه بهتر. اینم از آثار همون انقلابه.
عمده حرفا همینا بود، باقی مسائل دیگه روزمرگی و بطالته.
هیبت نامرئی خیال ها به مرور محو میشن. قطرات خون لخته شده هم خشک میشه و میفته. من می مونم و تاریکی که مثل گرداب منو می کشه توی خودش. منم چشمامو می بندم و از غرق شدن تو تاریکی لذت می برم.
دیگه وقت خوابه و لاجرم وقت کابوس.
همین.

غمگینم میکنه این همه تلخی، کاش پر بشه زندگیتون از شادی

علیرضا شنبه 18 بهمن 1399 ساعت 02:11

میشه!

علیرضا جمعه 17 بهمن 1399 ساعت 06:05

سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحری است محبت که کرانی دارد

خوش به حال شما که تسلیم این امواج وحشی پرمهر شدین...

میشه مثل قبلنا بیشتر از خودتون بگین؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.