چشم به راه

دیروز عصر تو اینستا خوندم یه پسر شونزده ساله تو محله بچه های خانه علم، یه پسر دیگه رو کشته، یهو تو دلم خالی شد و به پسرجان زنگ زدم به بهانه اینکه کلاس فرداشو یادآوری کنم...همین که گوشیو برداشتو صداشو شنیدم خیالم راحت شد، بهم گفت خاله من ظهرم بهت زنگ زدم که بگم فردا رو نمیتونم بیام خانه علم ولی جواب ندادی، یادم افتاد که ظهر یه شماره ناشناس رو گوشیم افتاده بود و جواب نداده بودم....خوشحالم که داره کم کم باهام راه میاد و از قانونای کلاس پیروی میکنه...البته از اولین قانون کلاس...امیدوارم بتونم بهش کمک کنم تا حداقل چاقوکشیو دعوا از سرش بیوفته...گرچه خیلی دور بنظرم میاد همچین روزی...


امروزم با یه روحانی تو اینستا دعوا کردم سر حق اولیه بچه ها...تمام مدتی که داشتم بحث میکردم میم جلوی چشمم بود...


پ.ن: هزار بار راهم رو کج میکنم که به شما نرسم...اما هر هزار بار این راه به شما ختم میشه...بزرگ من...ببخش این دختر لجباز رو...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.