و هرگز پناهی جز او نمی یابی

امشب "وقتی نیچه گریست" رو تموم کردم...خوندنش لذت بخش بود اما مساله اینجاست که فک کردم چقدر خوندم و چقدر نفهمیدم؟چه کتابها که از برم و همه ی شکفتی از خوندنشون خلاصه میشه در همون لحظه های خوندن...نرم نرمک میپذیرم همه ی اشتباهات این دهه ی رو به پایان رو...آیا به دنبال جبران اشتباهاتم هستم؟...هنوز نمیدونم.


به خرداد که فک میکنم ترس عجیبی به جانم میوفته درست مثل همین لحظه...و این حیرانی آدمی در برابر آینده درست زمانی که تصمیمات قطعی گرفته، چقدر پیچیدست...


وقتی جای همه ی صداهای بیرون رو سکوت گرفته...


وحید رفت، رفت دنبال کار توی شهرای اطراف، پسر چهارده سالمون زود مرد شد...میم و خاله دیگه گریه کردن، من اما یخ زدم...خدا به همراهش.


گفت حیف که مومن نیستم...و حیف تر که حوصله ی درآوردن ادای مومن ها رو هم ندارم.... نگفتم چه خوب که مومن نیستی...چه خوبتر که هیچوقت باعث بیزاریم از مومن ها نمیشی.


پ.ن: دورم، خیلی دور....نزدیکتر بخواهم....مبادا گم بشم.

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 22 اردیبهشت 1397 ساعت 12:50 http://sowdaa.blogsky.com/

یه وقتایی لازم نیست آدم بین کلمه ها و جمله های کتاب دنبال فهمیدن بگرده، دنبال رشد بگرده، دنبال دریافتن بگرده.

عطارد وار دفتر باره بودم
زبردست ادیبان می نشستم

چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلم ها را شکستم

انگار تو یه لحظه یه نوری میاد و میفته رو تمام هستی و آدم خیلی چیزارو کشف می کنه و میفهمه.

+تو هم مومن نبودی...

+اتفاقاً باید گم شد!

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

چه شعرای دلنشینی...واقعا ممنونم، من هم مومن نبودم بی شک...
ولی گم شدن تو تاریکی سخته...من اگه گم بشم این روزا...پیدا بشو نیستم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.