3.30

توی کتابخونه محبوبم نشستم و به تنهایی عمیق سال ها بعد فکر میکنم...حرف زدن با نامهربان بی شک جواب فکرهام نیست...اما بدی ماجرا اینجاست که تنها جواب احتمالی که به ذهنم می رسه همینه....انگار باقی درها رو محکم بسته باشم و آخرین لکه ی نور باقیمونده همینه....


پ.ن: میشه دری بگشایید؟...

این فرجک القریب....

می دانید...ما شرقی های غمگینی هستیم

عادت کرده ایم به حیرانی و سرگردانی آرزوها و امیدهامان وسط خاور میانه ی زخمی

عادت کرده ایم به بیشمار غم های پنهان پشت لبخندهای پیدا

 عادت کرده ایم به هق هق کودک افغان برای تکه ای کاغذ که نشان از هویتش داشته باشد

 عادت کرده ایم به ضجه های کودک یمنی بالای جنازه ی پدر

 عادت کرده ایم به نگاه مبهوت کودک سوری بعد از بمباران شهرش

هوم... ما شرقی های غمگینی هستیم که عادت کرده ایم به مساحت وسیع درد

 اما انتظار عادت قشنگی نیست ...و ما از پس سالها انتظار موروثی... عادت نکرده ایم به نیامدنتان...

لطفا بیایید

 و 

لبخندهای عمیق ما را از خیابان های این دنیا پس بگیرید.


ما قطعت رجایی منک...

دینک توی اینستا پیام داده و از زندگی عاشقانم میپرسه و میگه یه پسره هستو میخوای بری سر کار اجراییش و عکسشو میفرسته...من به این فک میکنم که دینک نمیدونه چقدر بهم نزدیکی و تا تو هستی...چه حاجت به آدم ها....


پ.ن: دست میذارم روی قلبم...بگذرون من رو ازین بی تفاوتی....تو همه ی دار و ندار این دختر هستی...دوستم داشته باش و اجازه بده مثل همیشه باور کنم کسی که همه ی امیدش به تو هست، هیچوقت ناامید نمیشه...و من منتظرم هنوز برای نشونه های آبی بیکرانت.

اگر او بخواهد.

دیشب زنگ زد و ضمن حرف زدن در مورد طرح میگه راستی گفتی اسم واسش انتخاب کنیم، یه پیشنهاد دارم، اسم کوچه بهاره...اسمشو میتونیم بذاریم فروردین یا اردیبهشت...با ذوق بسیار که از همه ی ابعاد صدام میزنه بیرون میگم اردیبهشت.....و اینگونه من طراح یه اردیبهشت شدم...اگر او بخواهد....

به تاریخ سوم اردیبهشت...روز معمار.


پ.ن: میشه خواهش کنم دعام کنین؟ شما غریبه ترین های زندگیم هستین تا امروز...ولی میشه ای غریبه ترین ها باب آشنایی رو باز کنین و دعام کنین؟