تا حالا یه مکالمه با۱۰۴۹۰۸پیام رو از واتس آپ پاک کردین؟

شبایی هست که آدما تصمیمایی که یه عمر بهش فک کردن و نتونستن عمل کنم رو، تو یه لحظه با اطمینان وصف ناشدنی انجام میدن، شبیه امشب من...که بعد نزدیک دو سال,بالاخره تنها حرفای عاشقانه و احساساتی که شنیدم رو پاک کردم,پاک کردم چون از مرورشون خسته شدم، چون از آدمی که قبلا بودم بیزارم و از آدمی که بعد از شنیدن و گفتن این کلمه ها هم شدم، بیزارم...


از خودم ترسیدم، از این که تا این اندازه میتونم با خودم بی رحم باشم، ترسیدم...


کاش میشد گریه کنم، چند شبانه روز گریه کنم، اما بعد، پاک بشم، تمیز بشم از اتفاقاتی که افتاد، حاضرم رنج اشک ریختن چند شبانه روز رو تحمل کنم،  تا سنگینی بار روی دوشم، که توان زانوها و پاهام رو گرفته، کم بشه


چه بی اندازه تلخم امشب...


میدونم این پست رو آرشیو میکنم، اما امشب نیاز دارم با آبیگرام حرف بزنم...


پ.ن: زمینی ترین شکل ممکن من رو ببخش...

نظرات 6 + ارسال نظر
علیرضا پنج‌شنبه 3 بهمن 1398 ساعت 01:04

چشم، حتما به توصیه تون عمل میکنم...
با قسمت آخر حرفاتون موافقم، حتی همین الانم وقتی از این شهر شلوغ و کثیف میرم بیرون، میرم به جایی که بهش تعلق دارم، انگار خیلی بهترم...
کاش میشد رفت...
در مورد حرفم راجع به مذهبی بودن هم عذر میخوام اگه آزرده شدین، قصد بدی نداشتم...
اصلا بحث انتظار بقیه و این حرفا نیست، حرفم آرامش درونیه...
این حرفو میزنم چون سالها پیش، دوران نوجوونی و اوایل جوونی خودم معتقد بودم به چیزایی...
وقتی کم کم داشتم چشمامو به دنیا باز میکردم، میخواستم بدونم، چیزای بدی میدیدم و دلم میشکست، همه اینا بود...
اما یه چیزی، یه کسی ته دلم بود که بهم قوت قلب میداد، آروم میشدم وقتی باهاش حرف میزدم، وقتی شبا قبل خواب منو میگرفت تو بغلش، بغل گرم و امنش...
شاید واسه همینه که پ.ن هاتون انقد به دلم میشینه، چون مزه ش هنوز زیر زبونمه...
اما خب به هر حال بنا به تجربیات شخصی و اتفاقایی که افتاد تو زندگیم یه شب همه معابد تو ذهنم فرو ریخت و ویران شد...
از اون شب به بعد به خودم گفتم ببین، قرار نیست هیچ نیرویی از ماورای دنیای ماده هواتو داشته باشه، تازه اگه لطف کنه و نخواد بزندت زمین، پس خودت حواست به خودت و زندگیت باشه!
همون شب خدامو پرت کردم بیرون دیوارهای حیاط...
و از اون به بعد خیلی تنها شدم و البته خیلی آزاد، یه آزادی پر از اندوه...
واسه همین احساس میکنم شاید اگه آدم یه قدرت مطلق، یه موجود مهربون و دوست داشتنی، یه همدم همیشگی رو تو قلبش داشته باشه، تحمل همه چی خیلی راحت تر میشه...
چیزی که من ندارم...
حدود 11 ساله که دیگه ندارم...

حتما منو هم در جریان بذارین هر موقع تصمیمتون رو عملی کردین.
نمیتونم باور کنم کسی مثل شما خدا رو تو قلبش نداشته باشه، حتی نمیتونم باور کنم کسی تو این دنیا خدا رو تو قلبش نداشته باشه، شاید انتخاب کنین حرف نزنین باهاش، شاید شبا توی بغل امن و گرمش به خواب نرین، شاید نگاهتون به آسمونش دیر به دیر بیوفته،...اما همینکه مزش زیر زبونتونه، یعنی یه گوشه ی قلبتون جا خوش کرده....

حواسش به هممون هست حتی اگه حواسمون بهش نباشه...خیلی دوست ندارم ازین حرفا بگم، چون باعث میشه به اون تصور مذهبی بودنم دامن زده بشه، اما حیفه شریک نشدنش با شما.

علیرضا چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 00:24

چند وقته تو فکرشم...
دوستم بهم معرفی هم کرده ولی هنوز زنگ نزدم...
راستش خیلی امیدوار نیستم به اینکه کمکی کنه ولی خب ضرر نداره امتحانش...
احساس میکنم جز این چاره دیگه ای ندارم...

عجیبه...
چقد خوب میفهمم چی میگین...
یه زمانی همه بهم میگفتن شرایط تو آرزوی خیلی هاست، اما همه اینا نگاه از بیرونه...
در دیده من اندر آ، وز چشم من بنگر مرا...

چقد برام سواله که اون درد چیه...
چیه که شما هم ظاهرا بهش مبتلایین و شاید خیلیای دیگه...
چیه که همه چیزو انقد بی ارزش میکنه؟
چیه که به مرور خودش رو تشدید و تقویت میکنه و روز به روز هولناک تر میشه؟
فکر میکردم شاید اعتقاد مذهبی شما بهتون کمک کنه...
چقد موجود غریبیه انسان...

حتما عملیش کنین، من دفعه ی اولی که رفتم اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم و متاسفانه خیلی حالم رو به بهبود نبود، ولی دفعه ی دوم عوض کردم تراپیستم رو و خیلی راضیم الان...منظورم اینه حتی اگه دفعه ی اول احساس خوبی نداشتین، باز پیگیر قضیه باشین.
اعتقاد مذهبی من...سخته وقتی اینو میشنوم، انگار انتظار بقیه ازت بالا میره، ولی تو از درون حس دورویی و تزویر داری.
چون بخشی از پروژم در ارتباط با افسردگیه و تو این زمینه مطالعاتی داشتم، به تنها چیزی که رسیدم اینه که شرایط زندگی امروز درصد افسردگی رو خیلی بالا برده، سبک زندکیمون، دنیای گره خورده به شبکه های اجتماعی، تنهایی هامون، فضاهای شهریمون...همه و همه دامن میزنن به این افسردگی و آره....موجودات غریبی هستیم.

علیرضا سه‌شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 01:03

تو همون کامنتا البته صحبت این هم شد که خیلی ساده و زود میسنجین آدمارو...
طبق آخرین نتیجه یک-یک مساوی شدیم فک کنم...
به هر حال من راستش اصلا نمیدونم حال خوب چیه، حال بد چیه...
حتی خیلی سعی هم نمیکنم که دغدغه های ذهنم رو به سمت خاصی سوق بدم...
انگار این ذهنمه که منو هدایت میکنه، نه من ذهنمو...
من سوال زیاد دارم...
جدیدترین سوالم که یه جورایی داره منو از بین میبره، راجع به اندوهیه که انگار سایه انداخته رو من...
شاید کسی که از بیرون به زندگیم نگاه میکنه خیلی کم و کسری توش نمیبینه، همه چی سر جاشه، ولی هیچ کدوم اینا منو بند نمیکنه به زندگی...
خیلی ترسناک شده همه چی...
و بیتی که زمزمه هر روزمه و مدام درگیرم میکنه اینه:

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن...

من خیلی تو جایگاهی نیستم که کسی رو نصیحت کنم و یا پیشنهادی بدم، چون خودم به شدت ازین اندوهی که میگین رنج میبرم، حتی شاید باورتون نشه، وقتی خبر پذیرشم رو شنیدم،‌ ادای آدمای خوشحال رو درآوردم جلوی بقیه، ولی درونم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد که تاریک تر هم شد، گاهی فک میکنم حتی اینجا توی آبیگرام هم خیلی از حرفا و احساساتم فیک و دروغه، شاید از ترس شما، شاید هم از ترس خودم وقتی بعدها اینجا رو میخونم...
به هر حال میخواستم بگم جدای از مباحث و اتفاقاتی که همه این روزا در حال رخ دادنه، بنظرم به یه روانشناس فک کنین، البته اگه آدم لجبازی نیستین و به فکر درمان این غم هستین... حقیقت اینه خود من مدتها پیش بهم پیشنهاد شده بود به روانشناس نیاز دارم، اما از سر لجبازی و اینکه میخواستم اثبات کنم به خودم که طوریم نیست و از پس همه چیز برمیام، تا تونستم قضیه رو کش دادم و ناگهان به یه حال اسف باری افتادم... امیدوارم که شما طبق اون ساده سنجی من، مشکل جدی ای نداشته باشین و بازم طبق حال خوبی که همیشه حس کردم همراهتونه، خوب خوب باشین

علیرضا یکشنبه 29 دی 1398 ساعت 23:54

راستی...
امروز داشتم مرور میکردم همه کامنت های خودم و جواب های شمارو از اول...
به این پست رسیدم:
https://persianblue.blogsky.com/1397/03/27/post-67
بلند شدن هزارباره...
راجع به سوال دوم...
اون قاعده تعرف الاشیاء باضدادها که گفتم رو در تصوف راجع بهش اینطور میگن که قاعده درستیه، اما برای شناخت خدا به کار نمیاد، چون خدا ضد نداره...
تمام هستی خداست و نیستی هم که نیست، پس هرچه هست اوست و چون ضدی نداره از این طریق قابل شناخت نیست...
در واقع یکی از دلایلی که فلسفه رو ناتوان میدونن همینه و معتقد به شهود هستن، میگن باید سرتو بگیری بالا خورشیدو ببینی، نه اینکه از وجود سایه و روابط علت و معلولی بخوای خدارو اثبات کنی...
امروز که دوباره سوال دومتون رو خوندم با خودم فکر کردم اصلا مگه عشق هم ضد داره؟
ما چرا فکر میکنیم نفرت ضد عشقه؟
همه عالم تجلی عشقه، نفرت محصول تنگ نظری ما آدماست، وگرنه عشق که بی نهایته، عشق که همه هستی رو فرا گرفته، پس اصلا ضدی نداره...
و اینکه اگه اینطور باشه عشق هم قابل شناخت نیست جز با شهود...

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی؟
در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

همین دیگه...

و بازم مثل همیشه قابل تامل بود...شما چه حالتون خوبه وقتی ذهنتون درگیر چیزای به این قشنگیه...میدونم که خیلی کوته نظریه این حرفم، اما اگه حالتون ناخوش هم باشه، باز ذهنتون درگیر چیزای قشنگه...امیدوارم منظورمو رسونده باشم

علیرضا شنبه 28 دی 1398 ساعت 23:27

و متاسفانه من در فراموشی سخت ناتوانم...
اما صرف نظر از فراموش کردن یا نکردن، تلخ بودن یا شیرین بودن گذشته یه چیزی خیلی مهمه و من خیلی بهش معتقدم...
اینکه چیزی که من امروز هستم تابع و بازتابی از تمام گذشته منه...
یعنی برآیند تمام اتفاقای گذشته اس که من امروزی رو شکل داده...
به نظرم حتی کوچیکترین و ساده ترین اتفاقا هم مهمن...
مثلا شاید اگه سالها پیش فلان روز تو مدرسه یه جور دیگه به من میگذشت من امروز آدم دیگه ای بودم...
و این باعث میشه بدونیم زمان چقد مهمه و حواسمون باشه که آدمی که در آینده هم خواهم شد تابعی از همین روزای الانمه...
اینکه چطور بسازم خودم و شخصیتم و زندگیم رو...
باید مراقب بود به نظرم...

بی شک، گذشته خیلی مهمه و غیر قابل انکار، البته که من هم در اشتباه محضم وقتی گذشته رو فراموش میکنم، ولی واقعیت، این خارج از کنترل خودمه، و تا یادم میاد ذهنم اتفاقات تلخ رو شیف دلیت کرده.

علیرضا شنبه 28 دی 1398 ساعت 02:31

اون زمان واتس اپ نبود...
ولی کارای مشابه آره...
اس ام اس، عکس و ...
روز آخر، روز برگردوندن یادگاریا بود...
راستش منو یاد رستاخیز مینداخت...
کتاباش که پیشم بود، سازم که پیشش بود و کلی چیز ریز و درشت دیگه...
ولی الان، بعد از 4-5 سال دلم میخواست همه اونارو داشتم...
من به گذشته نیاز دارم...
من به شدت تو گذشته زندگی میکنم...
از بازی های زمان بچگی تو کوه های ییلاقمون و وهمی که از جنگل های بارونی روستامون میرفت تو مغزم تا خاطرات و یادگاری های عاشقانه دوران جوونی...
حتی اگه یه زندگی جدید و یه رابطه جدید هم شروع شده باشه من به خاطرات قبلی نیاز دارم...
واسه همین الان جای خالی همه اون یادگاری ها آزارم میده...
و من مطمئنم که اگه جای شما بودم هیچوقت عدد 104908 از یادم نمیرفت، چه بسا میشد پسوردم واسه خیلی از وارد شدن ها، وارد شدن به فضای مه آلود گذشته...

به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگ است

و...

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

پ.ن:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است

دردناکه، انگار یه وزنه ی سنگین رو بستن به روح، گذشته ای که ازش فرار میکنی، البته منم بخشی از گذشتم رو دو دستی بغل کردم، اما روزای روشنش رو... خوابیدن زیر سقف آسمون وقتی مادربزرگم بهم صورتای فلکی رو نشون میداد، عطر انار و نقاشیای که روی خاک میکشیدم...
برای بخش تاریکش، ذهنم به صورت ناخودآگاه تصاویرو پاک می‌کنه...گاهی این اجازه رو بهش نمیدم، مثل نگه داشتن همین پیام ها و مرور بارها و بارهای اونا...اما حالا که همه رو پاک کردم، میدونم که تا چند ماه دیگه ذهنم به سختی به یاد میاره، فراموشی نعمت بزرگیه برای من...گرچه میدونم همه ی این تصاویر جایی ته ته ته وجودم، جمع شدن و منتظرن.

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.