برای خاطر تنها مخاطب آبیگرام

همیشه فکر میکردم وقت رفتن که برسه، میام از ذوق بی اندازم میگم، از اینکه چهار سال تلاش کردم و بالاخره نتیجه ی تمام تلاش هام رو‌دیدم،از اینکه شش سال هدفم رفتن بود، و مهم رسیدنه  که اتفاق افتاد...امااین روزا با همه ی این اتفاقات غم انگیز..نمیدونم، شاید هر زمان دیگه ای هم بود به هزار بهانه دنبال موندن بودم، تنهاحال خوبم از این بابت که دارم از پیش امام هشتم برمیگردم...وسط حیرانی و سرگردانی و غم...همه ی روزای پیش روم رو سپردم به امام هشتم و آبی بیکران زندگیم...میدونم سختیهای زیادی منتظرمه، بی خبری، غربت،آشوب،سختی تحصیل...امانباید شک کنم...نباید کم بیارم، باید قوی بمونم، خیلی قوی...قوی تر از همه ی سالهایی که گذشت، قوی تر از روزایی که عزیز زندگی رو از دست دادم، قویتر از روزایی که  شکست عاطفی خوردم، قوی تر از روزای سخت کودکی، قوی تر از روزایی که ذره ذره آب شد و من نتونستم کاری بکنم واسش...


با تنها خواهر توی مشهد خداحافظی کردم، وقت رفتن، لپم رو بوسید و گفت:محکم به راهت ادامه بده...تیله هم واسم نوشت معمار حرفه ای شو و برگرد...


به خونه برمیگردم، چمدون می‌بندم و سه هفته ی دیگه راهی غربت میشم...


پ.ن: و دوباره ایمان می آورم که شما تنها دارایی من تا لحظه ی آخر زندگیمی...


نظرات 4 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 29 دی 1398 ساعت 02:55

باز هم بیداری وسط شب از یه کابوس و باز هم اولین جایی که چشم باز میکنم میام سراغش و البته این بار جای خالی حرف تازه ای از شما...
البته که حرف های قبلیتون هم انقدری باطروات هست که خوندنش آرامش گم شده بین کابوس های مدام رو بهم برگردونه و بتونم دوباره راحت بخوابم...
دارم فکر میکنم وقتی بعد از این کابوس های وحشتناک تقریبا هر شبم، بلافاصله میام اینجا تا حرفای یه نفرو بخونم، این کارم یعنی اون یه نفر چقد میتونه مهم باشه تو زندگیم، شاید خیلی بیشتر از چیزی که خودم فکر میکردم حتی...
من رو قولتون حساب میکنم، این قول که هر کاری ازتون برمیاد برای پایداری این دوستی انجام بدین...
چون برام مهمه که باشین...

به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت در این خرابه ما...

چه خوب میفهمم این حس رو...اینکه بعد از کابوس بیاین سراغ کلمه های یکی...و من چقدر احساس مسئولیت کردم با شنیدن این حرفتون...من تا جایی که بتونم از لابلای همین کلمه ها حواسم میمونه بهتون...قول...
ذوقم که یکی نمی‌شناسه منو ولی بیشتر از خانواده میشناستم...
اینجا رو که شروع کردم، فک نمی‌کردم قرار باشه دوستی عمیق و گمنامی شکل بگیره، گرچه تو وبلاگای قبلیم همیشه دنبال همچین شکلی از دوستی بودم، عجیبه، گاهی باید رها کرد تا بدست اورد

و آخ از شعرتون....

علیرضا شنبه 28 دی 1398 ساعت 23:08

آره، آدما نیاز دارن به این نقطه های روشن برای بقا، برای نفس کشیدن...
من بیشتر تشبیهش میکنم به طناب هایی که وصلم میکنن به زندگی، یه وقتایی این طناب ها تا مرز نخ شدن پیش میرن و نخ ها تا مرز پاره شدن، اما باز تقویت میشن...
همیشه سعی کردم تا میتونم این طناب هارو ببافم و محکم تر کنم تا بتونه وزن سنگینمو و میلم به سقوط رو تحمل کنه...
همیشه هم سعی کردم این طناب هارو تا میتونم مستقل از آدما ببافم...
بالا بری پایین بیای آدم رفتنیه، فانیه و خیلی ترسناکه نبودن بعضی از آدمای زندگی...
راهش اینه بری به سمت چیزی که بمونه برات...
یکی از نمونه هاش ساز زدنه به شرطی که عاشقش باشی...
یا رفتن تو دل شعرایی که ذهن رو میبرن به اونجایی که بهش تعلق داری...
اگرچه همه اینا مثل یه مسکن یا مخدر عمل میکنن...
حتی شاید تاثیر اون داروها چند ساعتی پایدار باشه اما وقتی ساز میزنی فقط وقتی انگشتات رو سیمای سازه ذهن از رنج فارغ میشه...
به هر حال داستان غم انگیزیه که مدام باید تلاش کنی تا بتونی بمونی...
امیدوارم طناب های شما هم محکم باشن، با روش های خاص خودتون...
بمونید و بجنگید، بجنگید تا بمونید...

و اینکه جالبه برام که دونستن از من جذابه براتون، به هر حال چیز زیادی برای گفتن ندارم غیر از همین حرفایی که میزنیم و البته که این محبت شماست که کلام رو از دل من بیرون میکشه، حکایت اون مثال معروف مثنوی که مخاطب رو مثل طفلی میدونه که شیر سخن رو از پستان جان بیرون میکشه:

این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمی گردد روان

شما ساز میزنین، اون به کتاب‌اش وابسته بوده، شما به خانوادتون(پدر مادر) خیلی نزدیکین، اهل شمالین، سیگار میکشین (من به همه ی آدمای مهم زندگیم میگم سیگار نکشن)، ادبیات خوندین، وبلاگتون غم داره، اما نامه هاتون(کامنتاتون برای من شبیه نامست) خیلی پر امیده...شناختن آدمای مهم زندگیم همیشه جذاب بوده.

علیرضا شنبه 28 دی 1398 ساعت 04:20

گرمای واژه های شماست که منو زنده نگه میداره...
دقیقا مثل وقتی که کنار بخاری هیزمی تو یه ییلاق سرد نشستی، تو یه شب برفی...
هر واژه مثل یه تیکه از هیزم...
میسوزه و گرم نگهم میداره...
صدا میده سوختنش...
صدا میده و میشکنه و میفته و من فقط صداشو میشنوم و گرماشو لمس میکنم تو رگهام...
میتونم بمونم و حرف بزنم...
بمونم و بنویسم...
راستش به اندازه کافی خالی هستم که گاهی وقتا به این فک کنم که خب، که چی؟
چرا نمیری اون بیرون، تو برف و سرما، آروم نمیگیری بخوابی تا کم کم همه چی تموم شه و محو شی؟
ولی وقتی به عاشقانه سوختن هیزم ها، همه هیزم های زندگیم نگاه میکنم میبینم این هیزم ها هستن تا منو نگه دارن...
بی اعتنایی بهشون روا نیست...
و اگه بخوام صادقانه بگم، میترسم از روزی که بی اعتنا بشم به بی اعتنایی به همه هیزم های زندگیم...
اون روز محو خواهم شد...

جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چون که از این جهان شدم...

+ بیداری وسط شب از یه کابوس، یه کابوس مبارک و امید به پاسخ شما و اولین جایی که بعد از چشم باز کردن میام سراغش...
چقد همه چیز عجیبه...
من هیچوقت تشکر نکردم از بودتون و این کوتاهی بزرگیه، ممنونم برای همه هیزم هایی که به بخاری زندگیم ریختین...

شاید باورتون نشه، پیام اولی رو که دادین از یه غم بزرگ پناه آورده بودم به اینجا...پیام آخری رو که فرستادین، در ادامه ی بیداری دیشبم، بچساعت ۴.۵بود که اومدم ببینم جوابی دادین یا نه، و ایندفعه با دیدن جوابتون خوابم برد...
آدما نیاز دارن فک کنن تو این دنیای ترسناک و تاریک نقطه های روشن و امن خاص خودشون دارن...و شما برای من تو این دو سال نقطه روشن و امن بودین...

خوشحالم که بعد از این مدت طولانی، خیلی کوتاه از خودتون گفتین

علیرضا شنبه 28 دی 1398 ساعت 02:09

دو سه روز پیش خوندم...
نمیدونم چرا ولی دلم گرفت...
بغض کردم...
گفتم بذار یه مدت بگذره بعد بنویسم...
همه مون با فراق آشناییم...
با این درد عجیب لعنتی...
که باید اعتراف کنم حتی یه وقتایی واسم لذتبخش هم بوده...
اما مطمئنم سه هفته دیگه که برسه انگار یه تیکه از من کنده میشه و باد میبردش...
شاید یه چند قدمی دنبالش بدوم تا شاید بهش برسم که البته نمیرسم، شایدم نه، فقط وایسم و رقص اون تیکه از خودمو تو آغوش باد تماشا کنم...
وقتی انقد دور شد که از دید خارج شه، برمیگردم و سیگارمو روشن میکنم و به بخار و دودی که از لبام میاد بیرون نگاه میکنم که تو هوا پخش میشه و بعدم محو میشه...
به این فک میکنم که همه مون یه روز محو میشیم، ولی من کی محو میشم؟
میفهمم که بعد از سه هفته هنوزم اینترنت هست، بلاگ اسکای هست، آبیگرام هست، فاطمه هست و احتمالا هیچی تغییر نمیکنه...
اما فراق چیز دیگه ایه...
فراق یعنی جای خالی بوی بدن کسی تو هوایی که میره تو ریه هات...
فراق اگه انقد عجیب نبود که این همه آدم این همه سال شعر نمیگفتن و ساز نمیزدن و فیلم نمیساختن ازش...

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم

بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم...

ساعت۲.۳۹دقیقست، از وقتی این پیامو گذاشتین سی دقیقه نوشتم و پاک کردم، نوشتمو پاک کردم...ممنونم برای وجودتون، بودنتون، ممنونم که بارها بدون اینکه خودتون متوجه باشین، تو سخت ترین لحظه ها، کلماتتون همراهم بود...یاد گرفتم در مورد آینده هیچوقت مطمئن حرف نزنم، اما تا جایی که توانم باشه برای پابرجا موندن دوستیمون تلاش میکنم...هزار باره ممنونم...ممنونم که هستین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.