دختر بودن، زن بودن...در دنیای نامرد امروز

امروز دعوا کردم، اولین دعوای کارگاهمو...اونم با کارفرما، سرم داد کشید، اول ترسیدم، بعد شروع کردم به لرزیدن، حتی اونقدر شوکه شدم که متوجه نشدم چی دارم میگم...و بهش گفتم خانوم محترم! دست آخر به خودم اومد و با صدای بلند گفتم حق نداری سر من داد بکشی...یه اکیپ هشت نفره کارگر و اوس بنا و کناف کار اونجا بودن و همه سکوت کرده بودن...همشون نظاره گر بودن تا ببینن کارفرما چطور تنها دختر کارگاه که مدام بهشون دستور  میده د مرو خرد میکنه ...و من احساس بی پناهی عجیبی داشتم...بعد از کارگاه زدم بیرون و نیم ساعتی تو خیابونایی که باهاشون ناآشنا بودم رانندگی کردم، گم شدم، گم شدم، گم شدم...و دوباره پیدا شدم.


بهم میگه کار ساختمون آدمو زمخت می‌کنه...بپا سنگ نشی.


در جواب به کامنت خصوصی: با قرص به مراتب از گذشته بهترم...


پ.ن: بی پناهی سهم آدمهاست...تا زمانی که شما رو یادشون بره...میدونم هوامو داری بزرگ بیکران آبی