صبح جمعه و مرور مرور مرور

صبح جمعه...دو هفته ای که گذشت رو توی  تخت مرور میکنم، درست یادم نمیاد چطور داستانی رقم خورد که من اینجایی که هستم، ایستادم...کارخونه سنگ میرم، آجر فروشی میر م، با کارگرا، اوس بنا، کناف کار، جوشکار، تاسیساتی، نقاش و ...کار میکنم و همچنان محکم ایستادم. خیلیا وقتی میبینن طرفشون یه دختره، تعجب میکنن، بارها شنیدم تو این دو هفته که شما سختت نیست میون این همه اکیپ مرد؟ شغلت سخته خانوم مهندس، راستی ارتباطتت با مهندس فلانی چیه؟بارها نگاه جنسیت زده بهم شد، بارها متوجه شدم که نگاهشون اینه با فلانی مهندس ارتباط دارم که تنها پاشدم همراهش اومدم حاشیه شهر ازین کارخونه به اون کارخونه دنبال سنگ اسلب میگردم یا بوک مچ.... چقدر انسان باوجدان تو این قشر کمه...چقدر آدم درست حسابی تو این قشر کمه...یا مشروب خورن، یا گل میکشن، یا اعتیاد دارن...و من دختر از هشت صبح تا پنج عصر با این آدما تو یه ساختمون تنهام...کارگرا مدام فک میکنن متوجه دزدیشون نمیشم و فکر میکنن دارن کلاه سرم میذارن، مردک تاسیساتی اومد گفت برای نصب دوباره لوله ها پول کامل میخواد و قبل شروع کار باید پولو واریز کنم به حسابش و به خیال خودش من احمقم که به حرفش گوش بدم....نمی‌دونم چی میشه بعدها، نمی‌دونم تا بهمن چه اتفاقاتی می افته، نمی‌دونم رفتنی ام یا نه...اما با همه ی ماجراهایی که پشت سر گذاشتم و همچنان منتظرم پشت بذارم، ایمان دارم خدا تنهام نمی‌ذاره....


با مهندس ن رفتیم کارخونه سنگ...توی جاده هایی که نابلد بودم رانندگی کردم در حالی که کنار دستم نشسته بود و تلاش میکرد من سخت رو به حرف بیاره...فک کردم اولین پسری که منو به ناهار دعوت کرده میتونست نامهربان باشه، یا یکی که دوستم داره، یا یکی که قراره بعدها دوستم داشته باشه...نشد که بشه. مهندس ن مجرده و میفهمم که داره توجه زیادی نشون میده بهم...اما سخت شدم انگار.


از دوتا پیشیا ننوششتم اینجا چیزی...سیلور رو وقتی رفتم سر یه ساختمون پیدا کردم، تصادف کرده بود، بردمش کلینیک، دستشو قطع کردن...ولی الان خوب خوبه...زغال رو هم یه عوضی بهش ساچمه زده بود و قطع نخاعی...از دو پا فلج شده...ولی خیلی مظلومه....دوستشون دارم و تو این روزا تنها رفقای من هستن....مامان گفت پیشوکو اما دو هفتست نرفته خونه...


پ.ن: دوستم داری...شبیه باقی آدمهای خوب و بدت...دوستم داری...شکر که دست و پا شکسته گره کور زده ای من رو به خودت...



نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 15 مهر 1398 ساعت 10:14

هم مگر لطف تو گردد عذرخواه بندگان
ورنه معلوم است کز حد می رود تقصیر ما

خواجوی کرمانی

زیبا....ممنونم ممنونم ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.