تیله هایم

تایپ میشه: هر چه زودتر شماره سریال شناسنامه ات را بفرست، تعجب میکنم این لحن ادبی یهو از کجا پیداش شده، جمله ی بعدی که ساعت ها طول میکشه تا تایپ بشه اینه: خاله جونم، منم تیله مه... و من که ناگهان تمام صورتم لبخند میشه و توی دلم قربان صدقه ی تیله مه.. میرم، کمی هم حسرت می خورم که نمی بینم روزای قد کشیدنش رو، اما بعد به خودم دلداری میدم که تو از سه سالگیش روزای بزرگ شدنو قد کشیدنش رو نمیبینی، توی ذهنم تصور میکنم تیله ی شماره ی دو هم حتما جایی اون پشت صحنه داره با لحن طلبکار پسرانه اش جیغ می کشه...و زندگی در غربت ناگاه رنگ میگیره...

خوشحالم که خاله ی واقعی شما دو تا تیله و خاله ی خیلی الکی بچه های خانه ی علمم، توی همین فکرها و در حال خداحافظی از تیله مه... دلتنگی های پهن شده توی دلم رو جمع میکنم، تا میزنم، یک گوشه ی امن از قلبم زیر مابقی دلتنگی ها، می ذارمشون و دوباره خواندن مقاله رو از سر میگیرم.


پ.ن: ممنونم آبی بزرگ از یادآوری خوشبختی های  زندگی وقتی غرق روزمرگی ها میشم.

نظرات 8 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 1 تیر 1399 ساعت 08:32

چشم، میگم از کیه.
------------------------------------------
شکر که:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
حافظ

علیرضا شنبه 24 خرداد 1399 ساعت 00:57

اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد

یه خواهش جدید داشته باشم؟ بعد هر شعر برام بگین از کیه؟ میتونم خودم سرچ کنم، ولی اگه بگین راحت تر تو ذهنم میمونه
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد...

علیرضا جمعه 23 خرداد 1399 ساعت 22:39

چشم. فراموش میکنم همه منفی های دنیارو.
----------------------------
بزرگوارید الهام خانم

من یه کم درگیر بودم، نشد زودتر تایید کنم، امیدوارم الهام جان ببینه

در بازوان جمعه 23 خرداد 1399 ساعت 16:39 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com

فاطمه عزیزم ممنونم ازت.

خودمم چند وقته که به همین فکر میکنم. لذت هم صحبتی با آدم های معرکه ای مثل شما رو از دست دادم تا الان.
خدانکنه در رو ببندم به روی مهمون.

خوشحالم آبیگرام داره واسطه ی دوستی های جدید میشه

سلام
هزار هزار ممنونم ازتون.
نمیتونید تصور کنید حد و اندازه ذوق زدگی من رو با این کامنت.

ممنونم ازتون

علیرضا جمعه 23 خرداد 1399 ساعت 04:56

دارم فکر میکنم منفی ترین جواب ممکن چی می تونست باشه؟
-------------------------------------
البته نباید انکار کرد که بسته بودن نظرات وبلاگ هم جذابیت های خاص خودشو داره.

به یه دختربچه موبور فرفری با بزرگترین لبخند دنیا فک کنین و شما هم فراموش کنین منفی ترین جواب ممکن رو...
بدون شک

علیرضا پنج‌شنبه 22 خرداد 1399 ساعت 03:30

راستی
این مدت یه وبلاگ ناب و واقعی رو موازی با اینجا دنبال میکنم و چقدر لذت میبرم. به نظرم کاملا ماهیت اصیل وبلاگ رو میشه احساس کرد اونجا.
ممنونم که وسیله ای شدین تا با یه آغوش امن آشنا بشم.

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

برای در بازوان

الهام عزیز امیدوارم این کامنت رو بخونی، شاید نرم نرمک وقتشه تجدید نظر کنی در بستن کامنت ها، گرچه خیلی برام قابل احترامه این کارت، ولی وقتی وبلاگی مخاطب داره، با کامنت های بسته، مخاطب به این حس می رسه که صاحبخونه در رو به روی مهموناش باز نمیکنه....
من هم اگرچه مداوم وبلاگت رو چک نمیکنم، ولی با مخاطب ثابت آبیگرام موافقم، تو یه وبلاگ نویس اصیلی...شاد و خوشحال باشی.

علیرضا پنج‌شنبه 22 خرداد 1399 ساعت 03:09

همچو صبحم یک نفس باقی است با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

انگار که شما خودتون تجسم خوشبختی هستین، فقط گاهی به واسطه روزمرگی ها از خودتون دور میشین. کافیه این یک نفس فاصله رو طی کنین و به خودتون رجوع کنین تا همه خوشبختی های عالم رو به آغوش بکشین.

منفی ترین جواب ممکن رو برای این کامنتتون داشتم مینوشتم، ولی نگام افتاد به بچه ی موبوری که لبخندزنان از کنارم گذشت، پاکش کردم و به جاش می نویسم به امید روزی که خوشبختی های عالم رو در آغوش بکشین.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.