ای شادمانی یعقوب از بازگشت یوسف...

هر بار که رفتم خرید و گل فروشیای اینجا رو دیدم، دلم میخواست یه دسته رز هلندی بخرم، ولی چون شرایط مالی مطمئنی ندارم، از این خواستم صرف نظر کردم، یه روز که خیلی ناراحت بودم، نگاهم افتاد به یه پسری که واسه دوستش یه دسته گل خرید، ناخودآگاه از دلم گذشت که کسی هم نیست واست گل بخره دختر....روزها گذشت و گذشت تا به مناسبت تولدم برام رز آورد، دو دسته رز هلندی....بعد هم رفتیم بیرون کیک و چای خوردیم، گفت چون میدونم چای دوست داری، بعد از اون هم بردم به کت کافه نزدیک خونم...خدا بی شک توی وجود هانکه ای که به خدا هیچ اعتقادی نداره، خیلی پررنگ تر از وجود منه...کادوی تولدم هم یه کارت پستال از مارتینی، و یه کیف پارچه ای با اسم شهرای اینجاست،گفت ما باید به تورمون به این شهرا ادامه بدیم وقتی برگشتی...


چند روزه خوب نیستم دوباره...لعنت به این حالت مودی بودنم که این دوران کرونا و تنهایی این اتاق بهش دامن زده...میدونین که متولدین خرداد مودی هستن؟! 


هر موقع به مامان بابا زنگ زدم بلند بلند خندیدم که مبادا فک کنن سخت داره میگذره...اما داره سخت می گذره.


شما خوبین؟

پ.ن: شکر...خیلی شکر...برای نداشته هام خیلی بیشتر شکر...

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا پنج‌شنبه 22 خرداد 1399 ساعت 03:00

البته اشتباه میکنین که میگین کاری از دستتون برنمیاد. برمیاد و الانم دارین کمک میکنین، اگرچه خودتون متوجهش نباشین.
بودنتون دلگرمی بزرگیه.

ما زبان اندر کشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یار است و با اغیار نیست

راستی، داشتم فکر می کردم به شگفتی شما، اون روزی که فهمیدین من همچین مشکلی دارم، حسی که اون لحظه داشتین و تصوری که از من شکل گرفت تو ذهنتون.
خیلی جالبه برام که هیچ تغییری تو رفتارتون ندیدم، رو برگردوندنی ندیدم، رها کردنی ندیدم.
قدر این قلب رو بدونین، قلبی که اقیانوس ها در برابرش حقیر به نظر میرسن.

ای مبارک ساعتی که دیدی ام
مرده بودم جان نو بخشیدی ام

بمونه برای خودم حس و کلمه هایی که از این کامنت به ذهن و روحم جاری شد

علیرضا سه‌شنبه 20 خرداد 1399 ساعت 08:21

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

به گوشه چشمی حالتون رو خوش می کنه.

از پست دیروز یه مقدار نگران شدم که شاید قراره نباشین، خوبه که هستین.

من...
خب خبر بد اینکه بدقولی کردم، قول داده بودم درستش میکنم ولی نشد، نتونستم، تعارف که نداریم، شایدم اصلا نخواستم.
هی با خودم گفتم خب، حالا گیریم خوبم شدی، تهش که چی؟
دارم هر روز بیشتر تو باتلاق بی ارزشی فرو میرم.

اما خبر خوب اینکه بالاخره وقت دکتر گرفتم و اولین جلسه رو رفتم.
یه کوهی از مشکلاتی که دارم ریختم رو سرش، از اضطراب و ترس بگیر تا بی انگیزگی و ناامیدی، از مشکلات شغلی تا مشکلات روابطم با اطرافیان و البته همین داستان مصرف. اونم فعلا همه رو حواله داد به همین مصرف کردنم و گفت اینا مثل یه زنجیر میمونه و پشت همه اینا هم اعتیاده. اولش باید ببینیم بدون مصرف چه شکلی میشی. قرار شد یه سری روش های به قول خودشون علمی و پزشکی رو واسه ترک شروع کنیم، هم خودش باشه و هم یکی از همکاراش که کارش با دارو انجام میشه. باید دید چطور پیش میره.
اما بهش گفتم قبل از همه چی باید واقعا بخوام، یعنی دلیل و انگیزه داشته باشم واسه کنار گذاشتنش، که فعلا ندارم. بهش گفتم که چقد خالی ام و با این همه خالی بودن هیچ تضمینی نیست که دوباره برنگردم. باید روحم و ذهنم پر بشه، میدونم قرار نیست چیزی از بیرون تغییر کنه و این منم که باید تغییر کنم و یه سری چیزایی که امروز واسم بی ارزشن، ارزشمند بشن تا به خاطرشون دوباره پاشم و رو پام وایسم. خلاصه اینکه شروع کردم به درست شدن، تا ببینیم چی میشه.

از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

پ.ن.
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار

برای خبر خوب خیلی خوشحالم، امیدوارم پیگیر باشین و مستمر ادامه بدین و امیدوارم پیش دکتری رفته باشین که واقعا بتونه کمک کنه و کنار قدم هاتون بمونه، شما به من ثابت کردین که به تعهدای قلبیتون وفادار میمونین...شاید برای خوب شدن هم باید تعهد قلبی بدین...

برای خبر بد خوب میفهمم نخواستنتون رو، اون جمله ی که چی؟ پشت همه ی تلاش ها و دردایی که متحمل میشین رو...بی ارزشی که باهاش مواجهین، همه رو خوب میفهمم و کاش کاری از دستم برمیومد و په خوب خودتون میدونین که کاری از دست کسی برنمیاد جز خودتون...ولی دلم روشنه، کسی که همین قدما رو برمی داره برای خوب شدن، خدا کمکش میکنه...اینو دیدم و ایمان دارم، به امید اون روز...

رنج ما را که توان برد به یک گوشه ی چشم...عالی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.